تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۳، ۰۵:۰۰ ب.ظ

ماهِ مردان، نه ماهِ مؤمنان

این متن را برای یکی از هیأت‌های تهرانی نوشتم؛ برای یکی از شب‌های محرّم که قبول نکردند بخوانم. نگفتند هم چرا با این متن مخالفند.

شما بخوانید شاید دلیلِ مخالفت‌شان را فهمیدید. 

دوستی داشتم شوخی می‌کرد. گفت این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است، اگر به ماهِ رمضان بود که اسلام نابود می‌شد. برای این که دلِ اهلِ تسبیح شکسته نشود می‌گویم ماهِ رمضان شرطِ لازم است، نه شرطِ کافی. ماهِ رمضان، ماهِ شما مؤمنان است، ماهِ محرّم ماهِ ما مردان است؛ نگوییم ما؛ ماهِ مردان است. مردانی که مؤمن‌اند، ولی مَردند.

ممکن است بپرسی مؤمن با مرد چه فرقی دارد؟ بگذار از یکی از رفتارهای‌مان شروع کنم.

محرم برای بسیاری، روزهای صفت‌های و قیدهای پشتِ هم است. زیاد و طولانی و مطنطن و فریاد زننده‌ی چقدر من دوست دارم حسین را. مثلِ خونِ شادابِ روزی‌بخشِ ایثارگرِ و... همین طور ادامه دارد این صفت‌ها و قیدها. ولی مرد دوست دارد قید و صفتی در بین نباشد. دوست دارد تا می‌گوید حسین، بشود. چیزی بین نباشد. آن چیزی که بین است، توصیف‌گر نیست، محدودگر است. چون آدمی فهمِ ناچیزش را به حسین می‌بندد. فهمش از ایثار را به حسین الصاق می‌کند و همین طور است هر واژه‌ی دیگری. حتّی عبدِ خدا که آخرین کشفِ این مؤمنان ذکرگو است و همین طور است هر واژه‌ی دیگر. آن صفتی که باید حسین را توصیف کند، آن قیدی که باید سرجایش بنشیند یافت نمی‌شود به راحتی. مرد برای آن که صفتی را به حسین بچسباند جانش بالا می‌آید. دوباره به یاد بیاورید تفسیرِ درستِ حسین در روزگار ما که گفت این محرم و صفر است... این که خمینی گفته بود دریافتی عمیق از حسین و صحیح‌ترین خوانش از کار خودش بود. کسی که حسین را فهمیده و به کار بسته. من عاشق این حسینم. عاشق حسین به کار بسته شده. نه حسین آذیین‌بندی شده به صفت.

در روایت‌های معراجیه آمده است که پیغمبر خاتم خبر از کاروانِ بی‌انتهایی از کتاب‌ها داده که سمتِ خدا روان بودند. نوشته‌هایی بودند پر از قید و صفت در نعتِ علی بن ابی‌طالب. این روایت و روایت‌های پرشمار دیگر از این جنس خبر می‌دهد برای هر آدمی، برای هر تنابنده‌ای، بر هر وجودی که جانی از خدا گرفته باید حسینی به کار بسته شود. وگرنه اگر کار به صفت باشد که این کاروان بی‌انتهاست تا انتهای قیامت. ولی دور نباشد که بتوان گفت که حتّی کارِ این کاروانِ همراه یا دستِ کم صدها هزار از شمارگان از این کتاب‌های نوشته در بلند بالایی اهل بیت را بتوان با کارِ خمینی طاق زد. اولی نوشته شده، دومی به کار بسته شده.

به کار بستن حسین به معنی تعطیلی شعائرِ حسینی، جمع کردنِ این نوشته‌ها و پایین آوردن علامت‌های عاشورایی و مظاهرِ محرمی نیست، به معنای درکِ وجودی‌تری از کارِ حسین است. کاری که حسین با وجود آدمی می‌کند. آدمی که لحظه‌ای دل را پاک می‌کند، به عملی، این است حسین به کار بسته شده.

تاچه‌ی برنج را لبریزتر می‌ریزد، قراچه‌ی  شیر را پرتر برمی‌دارد، سنگِ ترازو را سبک‌تر می‌شمارد و دستِ بالا را در تجارتش به کار می‌بندد. این دادوستد را برای مردم عادی انجام می‌دهد، در هر روز سال. آدمی که تجارت و مال و کالایی که برای محرم کنار می‌گذارد، با کالایی که به مردم می‌فروشد مو نمی‌زند، او همانی است که تکِ تکِ آدمیان را به چشم حسین می‌بیند. او حسین را به کار بسته است. او، همانی‌ست که هیچ وجودِ انسانی که از روحِ خدا در وجودش دمیده شده با حسینِ خدا فرقی برایش ندارد؛ گفته‌اند تاجری امام زمان را می‌بیند که فکر کند همه‌ی مشتری‌هاش امام زمان هستند؛ حتّی آن ناچسب‌ترین به دین به ظاهر.

حسین فارغ از قید و بندِ قید و صفت، حسین دور از تعارف، حسینِ به کار بسته شده‌، حسینِ مردان است. حسینِ صفت‌ها و قیدها و نعت‌های پرشمارِ زبانی، حسینِ مؤمنان است. حسینِ مردان را آرزوست. حسینِ صفت‌ها، حسینِ خوبی‌‌ست، ولی ممکن است مردِ کار نباشد، ممکن است کم بیاورد. ممکن است مردِ این نباشد که به دشمنش بگوید فلانی بدبخت‌تر از تو نبود بیاید سرِ من را جدا کند. برو تو یکی این کار را نکن. برو.

 حسینِ مردان، نه حسینِ مؤمنان. حسینِ مرد. نه حسینی که فقط مؤمن است. همین است که خدا در کتابش اهلِ صفت و قید را، مؤمنان را، یا ایها الذین امنواها را مدام تذکّر می‌دهد، یا ایهاالذینِ امَنوا امِنوا. خدا مؤمنان را تذکّر می‌دهد، آنان را زیر سؤال می‌برد، هشدار می‌دهد.

و باز هم مَرد. حسین به کار بسته شده، حسینِ مردان است. مرد بودن غیرِ مؤمن بودن است. حسین، مَرد مُرد.

 حسینِ به کار بسته شده، حسینِ مردان است. مؤمن که زیاد است، نگفت من المؤمنین... گفت من المؤمنین رجالٌ. خدا هم دل‌بسته‌ی طایفه‌ی مردان است.

آن حسینی‌ست که آرزو دارم همین حسین است. حسینِ رجال است؛ نه حسینِ مؤمنان. مرد، پروای غیرِ خدا ندارد، نگفت یک نفر از مؤمنان آمد به مردم گفت با موسی چه کار دارید، گفت یکی از مردانِ مؤمن آمد به مردم گفت با موسی چه کارتان است. گفت از شهر یک مرد آمد به موسی گفت فرار کن. و آن‌جا که مردی باشد، ده‌کوره نیست، روستا نیست، بیغوله نیست، مدینه است. جاء رجل من القصی المدینه یسعی. حسینِ مردان را بیابید. حسینِ داش‌مشتی‌ها که نکِ و نوک نکردند و همراهش شهید شدند. آن‌جایی که دیگر قیدِ دینی و فقهی در میان نبود، ولی طرف به خاطرِ عاشقِ حسین بودنش، به خاطرِ مرد بودنش ماند. می‌دانید شبِ پیش از وصل، حسین بن علی عهدش را از جماعت برداشت. گفت بردارید و بروید. ثواب‌تان کامل، جای‌تان بهشت، دیگر امام‌طور فقه‌طور دین‌طور من حقّی برگردن‌تان ندارم. ولی این‌جا بود که مردان میانِ خیمه قیام کردند و لبیّک گفتند و کنارِ حسینِ درخشان، صورت‌شان سرخید و دل‌بری مردانه‌شان را برای همیشه تاریخ به ما مؤمنان فروختند. به ما گفتند بروید با عبادات‌تان حال کنید.

به قولِ آقای مجتهدی تهرانی، داش‌مشتی‌ها با حسین به شهادت رسیدند، ولی مقدّس‌ها استخاره کردند بد آمد! مرد، پای عهدش استخاره نمی‌کند که بد بیاید؛ اصالتا مردِ خدا سرِ این کارها استخاره نمی‌اندازد، قمار نمی‌کند با خدا. می‌زند دلش را به جاده‌ و دستش را می‌زند به روی زانوهاش و پا می‌شود و دوان دوان روان می‌شود، فریاد می‌کشد: «موسی، حسین، ولیِ خدا از این شهر دور شو، که اهالی‌اش قصدِ جانت را دارند. برو... من هم باهاتم.»

 

پس‌نوشت: 

تا آخرِ هفته‌ی بعد.  راستی من فکر می‌کنم نوشته‌ی بالا نوشته‌ی خوبی است... ولی هنوز نمی‌دانم چرا پسند نشد و خوانده؛ آن هم در یکی از هیأت‌ها که انقلابی است به قولی. 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۷:۰۰
میثم امیری
چهارشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۸ ق.ظ

در تن‌شوران، جانم را مگیر

وقتی می‌افتم به کتاب‌خوانیِ کنترل نشده، خدا را هم بنده نیستم. کلا بالا می‌آورم و مثلِ سگ می‌خوانم. دیشب داشتم کتاب را با خودم می‌بردم تن‌شوران. می‌بردم نه؛ بردم. در حیاط خلوت نویسندگان را بردم توی حمّام. لایِ بخارها، کنارِ شلوار قهوه‌ام می‌پاییدمش. روی عطفِ کتاب عکسِ ساراماگو بود. بخشِ حمّامش را می‌آورم. دو تا نویسنده به واسطه‌ی حمّام رفتند به دیارِ باقی. یکی‌شان روبرت موزیل که من چیزی ازش نخوانده‌ام؛ دیگری ژن ژنه که نامش هم را تا به حال نشنیده بودم؛ ولی باید بابایش شاعر باشد؛ که اسمِ تولّه‌اش را گذاشت ژان تا با ژن ترکیبِ ماندگاری بسازد. مانند اسمِ پایانِ رأفتِ فوتبالیست که من همیشه به هوشِ بابایش غبطه می‌خورده، می‌خورم، و به قول مجری‌ها خواهم خورد. پایانِ رأفت. خودش هم سبیل‌هاش را تاب می‌داد در نوکِ حمله‌ی قرمزها به جای آن که گل بزند.

حوله‌ی حمّامِ من یک شالِ فلسطینی است که داداشم از کربلای چند سال پیش آورده بود. این قدر بزرگ است که می‌توان باهاش یک امّت را خشک کرد. من حوله و بالشِ خوبم را توی خوابگاهِ فاطمی جا گذاشته‌ام و تو خانه‌مجرّدی همه‌ی ابزارم فیک است؛ مثلِ همین حوله که از خنده‌دارترین حوله‌هایی است که یک نویسنده می‌تواند داشته باشد. یا بالش که پتوی سربازی است که لوله شده. فکر کنم جوزف کنراد به حمّام خیلی علاقه داشت. توی این کتابِ بامزه، استیون کرین، حوله‌ی خیس می‌انداخت روی سرش تا موقع نوشتن «دستگاه» را سرد کند. و من از حمّام برای فکرهام استفاده می‌کنم. گاهی هم برای خودم سخنرانی می‌کنم در اهمیّت تقوا. 

البته دوستانم من را نویسنده نمی‌دانند؛ نه به خاطر حمام رفتنم که وقتی ازش بیرون می‌آیم، تمام لباسم به طرزِ شگفت‌آوری از لکّه‌های دایره‌ای آب پر شده و ندیده‌اند من هیچ وقت خودم را خشک کنم، نه به خاطر این که بد می‌نویسم یا بلد نیستم بنویسم، بیش‌تر به این خاطر که می‌گویند سیگاری نیستم، فکر کن هیچ کس ژان پل سارتر را بی‌سیگار یا پیپ یا هر دودکشِ دیگری ندیده است. ولی همین یک قلم آن‌ها را از این که من نویسنده باشم از اساس ناامید کرده؛ چه نویسنده‌ی خوبی باشم، چه نباشم که نیستم. 

ولی کتابِ توی دست رفقا را به خنده انداخت. آن هم با آن ظاهر خیس تازه حمّام آمده. همیشه مثلِ آدمی هستم که انگار جن در حمام دیده و از آن فرار کرده باشد. این که با کتاب رفته‌ام حمّام  معنی بدی دارد. یعنی غیرِ از خودم، صادق هدایت (که تصویرش عینِ بچه‌ پولدارهای لوس و نُنر است)، تولستوی (که انگار تازه از کلاسِ خارج مسجد اعظم آمده بیرون)، کافکا (که خیلی شبیه بچّه‌های مظلومِ بسیجی ترمِ یکی‌ست)، جویس (شبیه راننده‌ تراکتور مشنگِ روستای پدری‌ام است)، ساراماگو (که توی عطفِ کتاب افتاده مردکِ کورباطن)، همینگوی (که شبیه یکی از نقّاش‌ترین آدم‌های روزگار است؛ آدم‌هایی که به‌خوبی جا می‌کشند)، میشل فوکو یا یک آدم کچلِ دیگر (مرتضی پاشایی 50 سال پیش)، یوسا و یک مشت نوینسده‌ی دیگر بدنِ لختِ من را دیده‌اند. البته هدایت که کلا آدم بی‌اعتنایی به دنیا بوده، با کیفیّت‌ترین بدن‌ها هم برایش جذّابیّت نداشته. جیمز جویس هم انگار در زن‌ها واردتر بوده... حالا که نگاه می‌کنم باید خدا را شکر کنم این کتاب، کتابِ در حیاط خلوت نویسندگانِ جهان است که اگر در حیاط خلوتِ شاعران بود باید با دیدن سعدی خودم را گربه‌شور می‌کردم و می‌پریدم بیرون چه رسد به ایرج میرزا و وشمگیر و از همه بدتر سوزنی سمرقندی. آن وقت شاید بچه‌ها آن قدر من را خیس می‌دیدند که کسی من را با لباس پرت کرده باشد توی استخری، چیزی، حوضی. 

من هیچ وقت حمّام‌هایم را طول نمی‌دهم، چون می‌ترسم اجلم در حمّام سر برسد. این مرگ را دوست ندارم. دوست دارم موقعِ مرگ در پیچیده‌ترین حالتِ ممکن باشم با بیش‌ترین لباس. گرفتتنِ جان آدم در لخت و عوری نوعی زیرِ پای آدم را خالی کردن است. در بدبختی آدمِ لخت همین بس که لخت است، دیگر چرا باید جانش را گرفت... خدا نیاورد جانِ آدم را در حمّام عمومی بگیرند، دیگر اوجِ بی‌شرمی است. آدم‌هایی که تا به حال ندیده‌اندت برای اّوّلین بار بی‌راز و فاشت را می‌بینند؛ آن هم وقتی که هیچ کاری از دستت برنمی‌آید. یکی از تعبیرهای ستّارالعیوبی خدا هم باید این باشد که جانِ آدم را توی لباس بگیرد؛ نه لخت. 

پس‌نوشت:

درباره‌ی مطلبِ هفته‌ی پیش:

گاهی آدم مطالبی می‌نویسد، ملّـت دوستش دارند یا ندارند. گروهی بر آن‌نند یا گروهی برابرِ آن. این هر دو، هیچ‎یک، اهمیّتی برایم ندارد. اگر برابرِ ثقفی مطلبی نوشته‎ام نه به قصدِ سوء بهره‎ی گروهی است که به حق یا ناحق با ثقفی مشکل دارند، نه به قصدِ نفی و ریبه و گردن‎کشی در برابر مدیری‎ست که معلّمِ دانشگاه است، پدر فرزندی شاید، و خلاصه برای خودش کسی‎ست میان آدم‎ها. تنها به قصدِ تغییر و تأثیر در ذائقه‎ی جماعتی‎ست که عادت نکرده‌اند گوش کنند؛ نه آن‎ها، نه پیش‌تری‌ها، نه مسئول‎ها. مطلبی از جنسِ روایت بود. یکی از دوستان به‌خوبی مطلب پیشین را فهمیده بود و گفت مطلب، استدلال عقلی ندارد، بلکه مغالطه است. به نظرم بخشی از حرفش درست است. آن هم این که مطلب استدلال عقلی نبود یا از آن جنس نبود، چون روشن است که من بنده‌ی روایتم. ولی بخشِ دوّم حرفش طنز بود و مطایبه، چون چطور ممکن است مطلبی از جنس استدلال عقلی نباشد، ولی مغالطه باشد؟ مغالطه نوعی کژی و انحراف در استدلال‌های منطقی است، وقتی مطلبی از جنسِ منطق و استدلال‌های استنتاجی و ریاضی نباشد، حتما کشفِ مغالطه در آن هم نقض غرض است. امیدوارم آن‌چه که نوشتم در نظرِ دانشجویان افتد؛ چون من به کلّی از آن مسئولان ناامیدم، تنها و تنها به قصدِ روشن‌گریِ بچّه‌ها مطلب را نوشته‌ام؛ اگر کسی تیزهوش بود می‌فهمید آن مطلب ربطی به رییس دانشگاه یا مسئول نهاد آن دانشگاه ندارد. نه در نقدِ آن‌هاست، نه رویه‌ی سخنش با آنان است. چون امیدی به آن‌ها نیست، بکله مطلبی بود در نقدِ رفقا به عنوانِ یک قدیمیِ گریه‌کن‌های آن هیأت. (برایم خنده‌دار است که چرا عمله‌اکره‌های رؤسا آن را به خودشان یا امیرشان گرفته‌اند.) امید که در نظرشان افتد.  بدم می‌آید از همه‌ی آن‌هایی که کلّا می‌گویند و اساسا می‌بافند و فکرشان است که مشکل مملکت را دریافته‌اند و بلدند صدای‌شان را محکم کنند که «اساسا مشکل مملکت ما این است که...» از این‎ها بدم می‌آید و تف توی صورت همه‌ی کسانی که می‌خواهند در یک گعده‌ی دوستانه همه‌ی مشکل‌هایی مملکت را بیان کنند و غر و نق بزنند و درباره‎ی هر چیزی نظر بدهند و شاخه به شاخه بپرند. تف توی ذاتِ همه‌ی کسانی که مشکل را در لحظه حل می‌کنند. تف تو ذاتِ کسانی که راه‌حل در آستینِ لحظه‌شان دارند و می‌توانند در باب هر موضوعی فی‌البداهه راه‌حلی ارائه بدهند و مشکلی را حل کنند. از آن شاخه به شاخه‌ی دیگر بروند. در ابتذالِ درباره‌‎ی هر چیزی حرف زدن غرق هستند، و همین طور در ابتذال پاسخ دادن‌ها بر هر چیزی و در ابتذال جلوه‌گری و باسواد نشان دادن. ابتذال یعنی دردی که رفقای انقلابی ما بهش دچارند. تف توی ذاتِ کسانی که در پاسخ به مسأله‌ای که طرح می‌کنی، بی‌آن‌که پیش‌تر حتّی قاعده‌ی چُرِ برّه هم به آن فکر کنند، جمله‌شان را با این جمله آغاز می‌کنند: «این مشکلی که می‌گویی به خاطر این هست که...» انگار من از او دلیل خواسته باشم، انگار خودم مانده باشم در این که دلیلی بیاورم و منتظر بودم بزِ گَرِ مقلّدانِ فکری بهم بگوید که راه حل چیست یا برایم ردیف کند که این به خاطر این است که... انگار من خاطرِ اشکالم را باید در صحبت‌های او می‌یافتم. و من را هم را در بسیاری از این گعده‌ها یافته‌ام و آن هم مسخره‌کردن و مسخره‌بازی است؛ تمسخر واقعیت. تمسخرِ خودشان. تمسخرِ حرف‌های صد‌تا یک غازشان. وای که در این قصّه انقلابی‌ها چقدر بدترند. نمی‌دانم از کی؛ ولی فکر می‌کنم از هر ترِ متصوّرِ دیگری بدترند. از همه‌شان بی‌فکرتر و کلّی‌تر. و کلّا من چقدر از آدم‌های کلّی بدم می‌‍آید. آدم‌هایی که می‌توانند واقعیت را از توی کلیّات کشف کنند، نه از دلِ جزئیّات. آدم‌هایی که اسم‌ها را بلد نیستند؛ و حتّی وقتی از سپاه یا هر سازمانِ متموّلِ دیگری سخن می‌گویند حتّی تا بیان اسمِ فرمانده‌شان هم پیش نمی‌روند. تا این حد کل‌گو. و دلم گاهی لک می‌زند برای یک نام. برای یک اسم. به همین خاطر است که با یکی از رفقای احمقم با اسمِ و رسمِ سین ح‌ی مدّاح شوخی می‌کنم. چون او همکار سین است و من می‌توانم ازش آمارِ دخترهای سین را بگیرم؛ چند تایی مانده‌اند؟ چند تایی ازدواج کردند؟ چقدر خوب است که آدم کسی را داشته باشد که با کمکش بتواند آمار دخترهای یک نفر آدمِ معروف را دربیاورد. وگرنه با این جماعتِ کلی‌گوی پریشان‌اندیش، حرفِ آدم به بشری سادات و هدی سادات هم نمی‌رسد. بس که در خیالند. بس که کلّیند. بس که از جزئیّت خالی شده‌اند. چند تا رفیق دارم که پیش آدم‌های معروف کار می‌کنند. می‌بیننم‌شان آمارِ آن آدم‌های معروف را می‌گیرم به شکلی جذّاب‌تر. از یکی‎شان آمارِ رحیم‌پور ازغدی را می‌گیرم. همان که گفت جنبش نرم‌افزاری با گشادبازی نمی‌شود... همان که گفت یک عدّه در هیأت صدای سگ درمی‌آورند، یک عده هم صدای تولّه سگ، یک عدّه هم صدای خر. 

تا آخرِ هفته‌ی بعد

عکس کنار هم برشی است از عکس خوبِ حسین عربیِ عکّاس. کلِّ عکس را پایین می‌توانید ببینید. 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۳ ، ۰۹:۴۸
میثم امیری
يكشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۰۰ ق.ظ

بوی شام به مشام می‌رسد

دوست و روحانی محترم، شهاب مرادی گفته بود در دهه‌ی محرّم به هیأت‌ها ایراد نگیرید؛ نقد را بگذارید برای بعد. من با این گفته فی‌المجلس موافق بودم، منتها با اجرای افراطی‌‌اش موافق نبودم. به این معنا که آدم کلّا درِ امربه‌معرف و نهی از منکر را در این ده روز گل بگیرد. حتّی سایتِ خودِ آقا هم امسال متفاوت‌تر از سال‌های دیگر، در قصّه‌ی محرّم وارد شد و نکاتی را نوشت که در خفا موجبِ تعجّبِ مدّاحان شده بود. شده باشد. هیچ جای دینِ خدا نیامده که تعجّبِ مدّاحان از عوامل تعیین کننده در حلیّت و حرمت است. 

امّا حالا که ماهِ صفر، که من نمی‌دانم چرا دوستش ندارم، رسیده، و کمی عطش و شورِ هیأت‌ها کم شده، گوش‌ها بازتر شده، به نظرم رسیده نکته‌ای درباره‌ی یکی از هیأت‌ها بنویسم. اتّفاقی بس غریب و عجیب و نادر. البته این رخ‌داد در نقدِ هیأت نیست، بلکه خبری‌ست شگفت‌انگیز در باب یکی از هیأت‌های شهر تهران. 

آن موقع‌ها که کف‌مان بیش‌تر بود و ریش‌مان کرک‌تر، هیأتی در نمازخانه‌ی خوابگاه داشتیم به نامِ رهروانِ روح الله. مراسم‌ها توسطِ خودِ بچّه‌ها اجرا می‌شد. زاپاسِ العلما‌ برای نماز جماعت مهدی نورایی بود که یک بار یادش رفته بود وضو بگیرد؛ چه خلوصی. دعا کمیل‌ها هم با مهدی نورایی بود که متفاوت‌ترین دعا کمیل‌های تاریخِ بشریّت را می‌خواند؛ چه سوزی. شبِ علی‌اکبر، شبِ فاضلِ جهانگیری بود، شورِ مجلس هم را هم جواد عبدی میان‌داری می‌کرد؛ انگار تازه از خواب پا شده باشد و روضه گرفته باشدش، می‌کوبید روی سینه که اگر یکی‌اش را می‌کوفت به فیل، آن وقت... پامنبری‌هاش هم دانشجوها بودند. حاج آقایی هم بود آن روزها به نامِ نصیری که نماز جماعت‌هایش مثال‌زدنی بود. گاهی باید در نماز دنبالِ حاج آقا می‌دویدی. یک بار آن قدر نماز را سریع خواند که تهِ مسجدی‌ها که از شلوغ‌کن‌هایی از جنس رسول تشکیل شده بود، شعار دادند: «دوباره دوباره.» و هادوی بهش گیر داد که قرار نبود از من تندتر بخوانی‎ و رکورد من را بزنی؛ زمینه‌ای که هادوی خود از فحولش بود. 

این یک هیأت ساده‌ی دانشجویی بود. حتّی شهابِ مرادی هم یک بار در این هیأت سخنرانی کرد؛ بیش‌تر درد و دل و خنداندن. یک بار حاج آقا آرامشِ قائم‌شهری سخنرانیِ جان‌داری کرد. یک بار پدرِ موحد دانشِ شهید و همین طور هیأت دانشجویی‌اش گرم بود و گرم. حتّی یک بار حجت صالح در میلادِ یکی از آقایان اهل بیت، ضرب آورد داخلِ مسجد، با ضرب‌نوازی زد زیرِ آواز. تا این حد دانشجویی و باصفا. جوادِ عبدی وسطِ مولودی‌ها بلند بلند گریه می‌کرد و می‌خندید و همین طور من که تخصصم «به به» گفتن بود در پاسخ به بیت‌های نغز و یکی در میانِ مدّاح تازه‌پا گرفته. که الان خود از حرفه‌ای‌ها این جماعت است. 

این هیأت و مناسبات و رفت‌وآمدها و رفاقت‌هاش دانشجویی بود. به شدّت هم دانشجویی و مردمی. به هیچ کس برای هیچ کاری پول نمی‌داد. حتّی دوستانی که انتظاماتِ شبِ دحوالارض در مهدیه بودند تا صبح. جواد قلاوند پایه‌ی مینی‌بوسِ چهارشنبه‌شب‌ها بود برای درسِ اخلاق مجتبی تهرانی. و همین طور همه چیز با هم مردمی و دانشجویی پیش می‌رفت. آن سال‌ها من یک بار حتّی یک بار حتّی‌تر یک بار رییس دانشگاه را در آن هیأت ندیده بودم. ندیده باشم. رییس دانشگاه در آن سال‌های لیاقت نداشت نوکرِ نوکرانِ امام حسین باشد. و تهِ هیأت از همه بالاتر بود و بالاتر.  اهلِ بخیه می‌دادند خوابگاهِ ما دقیقا در ضلعِ جنوبِ غربی حرم آقای خمینی قرار داشت. هیأتِ رهروانِ روح الله دانشگاهِ شاهد یک انتهای باورنکردنی و بسیار دوست‌داشتنی داشت. انتهایی که فرمِ کلِ جلسه و برگرفته از شیوه‌ی زیستی این هیأت بود. سلام که داده می‌شد، رفقا ابتدا رو به قبله سلام می‌کردند و بعد رو به جمالِ شمس الشموس. و ناگهان کلِ جمعیِت می‌چرخید به سمتِ ضلعِ شمالی نمازخانه. رو به گنبد و گل‌دسته‌ای که هنوز سید حسن در بندِ تزیین‌اش است. و می‌خواندند السّلام علیک یا روح الله.  

این هیأت بعدها در هیأت‌های دیگر ادغام شد و امروز به نامِ دیگری رسید. کمند کسانی که حتّی نامِ این هیأت را در آن دانشگاه به یاد داشته باشند. هیأت به راحتی رفت و کسی هم نبود زنده‌اش کند؛ مردی. آن هم که در کارِ ادغامِ یک هیأت دانشجویی و یک هیأت کم‌تر دانشجویی است در بندِ تاریخ و زمانه و یاد نیست. فکر می‌کند اسم تنها و تنها یک امر اعتباری‌ست. به این راحتی نامِ روح الله که گزنده‌ی اهلِ شبهه است رخت برمی‌بندد از آن دانشگاه. 

من از این هم ناراحت نیستم. بالاخره نامِ دیگر هم نامِ مقدّسی‌ست، ولی بحث بر سرِ تقدّس نیست، بحثِ بر سرِ تاریخ‌چه‌ی یک نام است. شاید یک نفر بگوید نامِ علی بیش‌تر به آقای مکارم شیرازی می‌خورد تا ناصر. ولی هیچ عاقلی از جمله خودِ حضرتش نمی‌آید اسمِ ایشان را عوض کند به علی. چون این نام، تنها یک نام نیست. بار معرفتی و تاریخی از شخصیتِ این فرد گرفته که همراهش است. اسم بخشی از هویّتش است. هیأت رهروانِ روح الله هم این طور بود که روشن است چرا الان نیست. چون طبعا روح الله و رهروانش سرِ ناسازگاری دارند با کسی که زیادی رییس است. و آن که قدرت‌مندتر است کمر به حذفش می‌بندد. 

باز هم جای نگرانی نیست. نگرانی وقتی بالا می‌رود و نتیجه‌اش می‌شود این مطلب، که آن هیأت را از دانشجویی بودنش می‌اندازند. یعنی هیأتِ دانشجویی را از تک و تا می‌اندازند و از همه بدتر هیأت را منتقل می‌کنند به بیرونِ دانشگاه. یعنی به جای آن که هیأت در دانشگاه و در محیطِ دانشگاه تأثیرش را هم‌خوان با دانشگاه روی دانشجوهایش بگذارد، پرت می‌شود به ده‌ها کیلومتر آن طرف‌تر. فرض کنید که دانشگاهِ شریف، هیأتش را ببرد تا مسجدی داخلِ شهر و بزرگ تایپ کند هیأتِ دانشگاهِ شریف. ما بهش می‌خندیم که قرار بود هیأت در داخلِ دانشگاه حضور داشته باشد و منشأ اثر باشد، چه شد که سکولاریسمِ معرفتی تا این حد رشد کرد که هیأت را دانشگاه انداختید بیرون؟ عجیب است خدایا! من دیدم هیأت دانشگاهِ شاهد برنامه‌های محرّمی‌اش را در خیابان کبکانیان برگزار می‌کند. جل الخالق! هیأتِ دانشگاهِ شاهد در خیابانِ کبکانیان چه کار دارد؟ خودِ آن دانشگاه را مگر گل گرفتند و خوابگاهِ به آن عظمت را مگر گَر گرفته که هیأت دانشگاهش آمده این‌جا! بعد دیدم مسئولِ دانشگاه هم می‌آید آن تو و می‌پلکد. معلوم است وقتی مناسبات هیأت دولتی شود، و با تدبیری دولتی و اداری به بیرونِ دانشگاه هل داده شود، قیمه‌ی آخرش هم مزه‌ی امام حسین نمی‌دهد. من یادم می‌آید هیأت رهروانِ روح الله در آن روزها در یک شب شام‌دهی‌اش می‌ماند. یادم می‌آید چطور جواد عبدی با مسئولین هیأت درگیر شد که چرا برای هیأت ال‌سی‌دیِ چند ده اینچ خریده‌اند. آن هیأت که در شامش مانده بود دانشجویی است، وگرنه هیأت دانشجویی در بیرونِ دانشگاهِ چه معنی‌ای دارد خدا عالم است. شام و قاشقِ یک بار مصرفِ کنارش هم بوی نفت می‌دهد این هیأت. 

دانشگاهِ شاهد، دانشگاهِ اولین‌هاست. این اوّلین دانشگاهی‌ست که هیأتش را از داخلِ دانشگاه بیرون می‌کنند. هیأت از داخلِ خوابگاه اخراج می‌شود. و وقتی هیأتی دانشجویی و مردمی نباشد، رؤسای به تویش هجوم می‌آورند و سربند هم خواهند بست.

به نظرم باید فراخوان داد به طنزنویس‌ها تا درباره‌ی این هیأت تا می‌توانند طنز بسازند. نه خودِ هیأت، که درباره‌ی این اتّفاق. مثلا یک مطلبش می‌تواند این باشد که پیشنهاد می‌شود هیأتِ دانشگاهِ شریف به الهیه، دانشگاه تهران به محله‌ی فرشته،  و هیأت فقیر فقرایی مانند دانشگاه جامع علمی کابردی به باقر آباد منتقل شود. 

پدربزرگم قنبر می‌گفت زمانِ رضا شاه که هیأت‌داری تعطیل بود، هر جوری بود شبِ اوّلِ محرّم شمع جور کرد، خانه‌ای را روشن کرد، مدّاحی را خودش صله داد، و مجلس روضه به پا کرد؛ یواشکی. حال زمانه‌ای شده که باید دنبال همان شمع حاجی قنبر و خانه‌ای بود. نهضتی باید تا این هیأت‌های دولتی و نفتی را تعطیل کند؛ کار به مردم راست می‌شود. این وسط، از همه خنده‌دارتر هیأت دانشجویی باشد که این طور با مخ زمین بخورد. و در آن دانشگاه، یک مرد نباشد که داد بزند، این هیأت نیست، این فاطمیون نیست، این ثقفیون و هادیون است. این هیأت ساختگی و دست‌ساز و زورکی است. جایِ هیأت دانشگاهِ داخلِ دانشگاه است. این که هیأت داخلِ دانشگاه را پرت کنند به کبکانیان، کمی بالاتر از کافه‌ی روشنفکری و البته دوست‌داشتنی کنج، اقدامی‌ست در جهتِ تهی کردن یک دانشگاه از هیأت امام حسین. اقدامی‌ست در جهتِ دولتی‌سازی دین. نمی‌دانم بچّه‌های خوابگاه حاضر بودند در دهه‌ی نخستِ محرّم، شمعی ببرند داخلِ نمازخانه و خانه‌ای را روشن کنند، مدّاحی را هدیه بدهند، و روضه‌ای بخوانند و گریه کنند؟ کاش باشند. کاش رفقا  زیر بار این دست کارها که دانشگاه را از عدالت‌خواهی و شورِ حسینی خالی می‌کند نروند. من دستِ کم از نگاهِ کسی که هیأتیِ آن دانشگاه بوده این حق را به خودم بدهم و بگویم رفقا فقط زیرِ علم حسین سینه بزنید. به قول جلال آل احمد، آقا هم فقط آقا امیرالمؤمنین است. من، رفیقِ هیأتی شما هستم. نگذارید داخلِ خوابگاه به آن عظمت، در داخلِ آن خوابگاه چراغِ هیأت خاموش شود. نگذارید توی فاطمیه خوابگاه بی‌هیأت باشد. هیأت دانشجویی با نوای «کشتند زهرا را، امِّ ابی‌ها را» باید خوابگاه را تطهیر کند. باید آدم‌های ظالم و پدرخوانده را سرجای‌شان بنشاند. آن هیأت وقتی دانشجویی است که برای داخلِ دانشگاه کارکرد داشته باشد. مراسم‌های پرشور شما رفقا در خوابگاه، خودتان را پاک می‌کند. حالا که با بی‌درایتی تمام، خوابگاهِ شما مثلِ خانه‌های کارمندی شده، حالا که خوابگاه از نفس افتاده و جمع‌تان از جمع بودن، جانِ امام حسین نگذارید خوابگاه از نظر اخلاقی پس بیافتد. نگذارید خوابگاه با سیاستِ دولتی، از دینی بودن بیافتد. مراسمِ داخلِ خوابگاه، فقط ذکرِ حسین حسینش نیست، آن ذکر، آن یاد، آن «بر مشام می‌رسد»ها خوابگاه را اخلاقی نگه می‌دارد. خوابگاه را پاک نگه می‌داد. آن مسئول که دنبال خوابگاه و دانشگاه دینی نیست، شما به فکر باشید. نگذارید خوابگاه‌تان از دست برود و فقط خواب‌گاه باشد. ببینید کی به شما گفته‌ام. یک نفر با بی‌درایتی خوابگاه را از ذکرِ حسین خالی می‌کند، بعد می‌فهمید چه گندهایی از آن اتاق‌های بسته بر مشام برسد. جایی که بوی کربلا بر مشام نرسد، بوی شام به مشام می‌رسد. این قاعده‌ی حسینی است. جایی را که از حسین خالی کنند، آن‌جا از یزید پر خواهد شد... شما باید هیأت داشته باشید تا دانشگاه‌تان حفظ شود. آن هیأت دانشجویی کارکرش، پاک‌کنندگی‌اش، تطهیرش برای داخلِ دانشگاه است، وگرنه توی خیابان کبکانیان، حسین حسین‌تان تا کافه کنج هم نمی‌رسد. اگر قرار است این هیأت دانشجویی باشد، یعنی بتواند دانشجویان آن دانشگاه را در خانه‌ی نخست پاک و حسینی و ضد ظلم و عدالت‌خواه بار بیاورد. حرفِ کسی را که آن خوابگاه، آن مجموعه و آن دانشگاه را خالی از ذکرِ حسین و فاطمه و علی می‌خواهد گوش نکنید. ازتان خواهش می‌کنم رفقا. شاید چندین سال بود که کسی را نصحیت نکرده بودم. این هم فقط به خاطر بچّه‌های دانشگاه شاهد. 

پس‌نوشت:

تا انتهای هفته‌ی بعد 









۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۹ آذر ۹۳ ، ۱۰:۰۰
میثم امیری