تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زیارت عاشورا» ثبت شده است

جمعه, ۱ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۰ ق.ظ

حکومت اسلامی با سسِ سبز-1

به نام مهربان
پیش‌نوشت:
بحث‌هایی را در فیس‌بوک درباره‌ی جنبش سبز شروع کرده‌ام. آن‌چه که در این بحث‌ها پی گرفته‌ام، اثباتِ این مدّعا بوده که جنبش سبز درگیرِ رفتارهای سیاسی شده که بازتولیدِ جمهوری اسلامی در راستای اهدافِ خودشان است. یعنی جنبش سبز نتوانسته یک رفتار سیاسی متفاوت نسبت به رفتار جمهوری اسلامی نشان دهد. آن چه که در این بحث‌ها اصالت دارد مواردِ زیر است:
1. سعی شده بحث‌ها ارزشی و جانبدارانه نباشد و به زبان منطق ریاضی به تحلیل این رفتارهای این جنبش بپردازد. آن‌چه که اهمیّت دارد این است که نویسنده سعی کرده خودآگاهی در جنبه‌ی فکری افرادِ این جنبش ایجاد کند و آن‌ها را به نقدِ کرده‌های‌شان بنشاند.
2. مهم نیست امروز جنبش سبز از نظر سیاسی وجود دارد یا نه. آن‌چه که اهمیّت دارد عمق فکری و فرهنگی آدم‌هایی است که به حرکت اعتراضی سال 88 تعلّق دارند. یعنی رفتارهایی که به نقدِ آن می‌پردازم ریشه‌های فرهنگی و فکری دارند.
3. این‌جانب موضع سایت‌های سیاسی مخالفِ جنبش سبز را بی‌ارتباط با این موضوع می‌دانم و طبعاً بهره‌برداری‌های احتمالی آن‌ها را خارج از منظومه‌ی معرفتی موردِ بحثِ آقایان می‌بینم. چون این نوشته‌ها در راستای حق-باطل دیدنِ داستان‌ها نیست. بیش از آن که بارِ ارزشی داشته باشد، اهمیّت فکری و معرفتی دارد. مثلِ این مورد که چرا همه‌ی ما ایرانی‌ها، انقلابی و ضدِّ انقلاب، ساندیس را از جایش سوراخ نمی‌کنیم و نی را به تهِ ساندیس فرو می‌کنم و از آن‌جا مایع‌اش را می‌نوشیم. حال اگر من می‌گویم چرا یک جنبش سبزی بر خلافِ شعارش که خردگرایی و عقلانیّت است، ساندیس را از ته‌اش سوراخ می‌کند، معنی‌اش این نیست که گروه‌های مخالفش ساندیس را از جایش می‌نوشند! به‌ویژه آن که مخالفانِ جنبش سبز، ساندیس را با جایش می‌خورند!

بدن‌نوشت:
یّا امرِ سیاسی از امرِ دینی «جدا»ست؟ چگونه ممکن است چیزی از چیزی جدا باشد؟ این تأکید که سیاست از دیانت جداست به چه دلیل درست است؟ چرا کسی نمی‌گوید مثلاً حواست باشد گوش از بینی جداست؟ دلیلش روشن است چون این دو عضو واقعاً از هم جدا هستند. پس اگر دو چیز از هم جدا باشند، و جدا بودنش را عقل بفهمد، چه نیازی است که توی بوق و کرنا کنیم که آهای ملّت این از آن جداست؟ بگذریم از این که اساساً دین از هیچ چیزی جدا نیست! چون آمده که چیزی را از چیزی جدا نکند! پس چاره‌ای نیست که فریاد برآوریم که دین از سیاست جداست؟ چرا؟ چون معلوم است که چنین نیست. جدیداً هم دیده شده که آن‌هایی که طرف‌دار این دست نظریّات بوده‌اند، استفاده‌ی ابزاری از دین بسیار زیر زبان‌شان مزه کرده است. پس چه کاری است در جدا کردن دین از سیاست! بگذار دو تایش با هم باشد تا همه با هم حظ کنند. تازه واضح است که در ذهن خلّاق آدمی نمی‌توان به دقّت ریاضی هیچ امر کلّی را از امر کلّی دیگر جدا کرد.
+++++++++++++++++++++
چرا در نوشته‌ی پیشینم نوشتم امر سیاسی از امر دینی جدا نیست! دلیل آن که چنین امر واضحی به ذهنم رسید، پروپاگاندای سبزی‌ها در فیس‌بوک است. من هم مثل شما می‌بینم که آن‌ها خیلی صریح دارند داد می‌زنند ما امام حسینیم و آن‌ها معاویه و یزید هستند. نکته‌ی جالب این‌جاست که آن‌ها از تهِ امتزاج دین و سیاست هم استفاده‌ کرده‌اند؛ یعنی زیارت عاشورا. زیارت عاشورا جزو دعاهایی است که روشن‌فکران چندان علاقه‌ای به استفاده از آن ندارند. شاید هم دلیلش نقدها و لعنت‌هایی است که برخی شخصیّت‌های مورد علاقه سنّی وارد می‌کند. ولی سبزی‌ها که سابقه‌ی شعار بر ضدِّ مضامینِ دینی جمهوری اسلامی دارند، این بار از زیارت عاشورا در کامنت‌های‌شان استفاده می‌کنند؛ با این توضیح که فرازهایی که از این زیارت شریف را می‌نویسند به طور عمده مغلوط و پر اشتباه است. آن‌ها حتّی در نوشتن یک خط دعا به نفع جنبش سکولارشان کم‌دقّتند!
دو مسأله ذهن من را مشغول کرده:
یک؛ چطور شده سبز از جمهوری ایرانی به زیارت عاشورا رسیده! یا این که نرسیده و این‌ها همه عادت‌های پاییز محرّمی است؟
دو؛ جنبش سبز چه می‌خواهد؟ در نوبتِ دیگری در این‌باره بیشتر سخن می‌گویم. البته خیلی واضح می‌دانم این سبک نوشتارم دارد به آن‌ها کمک می‌کند. ولی این کمک و نقد به تعالی جریان فکرِ سیاسی در این مملکت خواهد انجامید. کاری که خودِ اصلاح‌طلبان به دقّت نکرده‌اند و هنوز که هنوز است به طعن و تحقیر از رقیب سخن می‌گویند.

+++++++++++++++++++++
جنبش سبز چیست؟ نمی‌دانم! این درست‌ترین جواب است. چون گستردگی این جنبش و آدم‌هایش آدم را گیج می‌کند که این‌ها چه می‌خواهند و بالاخره حرف حساب‌شان چیست. این شاید به ناتوانی من در فهم این جنبش هم برگردد، حرفی نیست. ولی من متنی نیافته‌ام که جنبش سبز در آن شفّاف گفته باشد چه می‌خواهد. بگذریم از این که بخشی از این جنبش امروز نقد بر دولت را برنمی‌تابد. جالب است جنبشی مخالفِ حاکمیّت نقد بخشی از حاکمیّت را برنمی‌تابد. مثل همان روزهای بعد از انتخابات که این جنبش توهین به برخی مسئولانِ نظام (به ویژه اعضای مجمع تشخیص منصوبِ رهبری!) را برنمی‌تابید. یکی به ما بگوید جنبش سبز پی چیست؟ (البته شاید قدر مطلق خواسته‌های جنبش سبز تغییر آیت الله خامنه‌ای باشد؛ البته نه حتّی تغییر در اصل ولایت مطلقه‌ی فقیهِ گفته شده در قانون اساسی!)

+++++++++++++++++++++
چرا برخی از تحلیل‌های افرادِ فعّال در جنبش سبز بسیار به تحلیل‌های آدم‌های مخالف‌شان نزدیک است؟ شاید به نظرتان برسد این پرسش اشتباه است، ولی گزاره‌های متعددی وجود دارد که این پرسش را معنادار می‌کند. یکی این که این روزها از طرفِ آدم‌های این جنبش گفته می‌شود که ما باید از فشار تحریم‌ها کم کنیم تا اقتصادِ کشورمان رونق بیابد. این حرف معادل چیست: معادل این است که بگوییم ریشه‌ی مشکلات و بدبختی‌ها ما کشور آمریکاست. یعنی با دو حرفِ معادل و به نظرم اشتباه مواجهه هستیم. یکی این که بگویی مشکل‌های این مملکت همه از کشور آمریکاست. دیگر این که بگویی اگر ما دست از دشمنی با کشور آمریکا برداریم، مشکل‌های‌مان حل می‌شود. هر دوی این‌ها اشتباه است. این که شما عامل نجات یا بدبختی یک کشور را در ارتباط با کشور دیگری تحلیل کنی، یعنی دچار ساده‌اندیشی شده‌ای. به نظر می‌رسد آدم‌های بسیاری از دو جناح گرفتار این ساده‌اندیشی هستند و جالب است هر دو با یکدیگر به شدّت مخالفند. این در حالی است که جنس استدلال این دو گروه، منطقاً یکی است!

پس‌نوشت:

1. در نوشته‌های بعدی از این جنبش اسلامی با سسِ سبز بیش‌تر خواهم نوشت و درباره‌ی میزانِ دوری‌شان از یک نهادِ دموکراتیک، مدرن، و لیبرال توضیح‌های بیش‌تری خواهم نوشت.
2. نوشته‌ای دارم قدیمی با نام «جرس‌جان از بی‌بی‌سی یاد بگیر»، این را گوگل کنید می‌یابید. لابه‌لای همین نوشته‌های قدیمی وبلاگم است که الان حکم خرت‌وپرت‌های داخل بلاگ را برایم دارد. خواندنِ آن هم می‌تواند در فهم این دست مطالب کمک‌رسان باشد.
3. تا هفته‌ی بعد.
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۲ ، ۰۰:۴۰
میثم امیری

یا لطیف

پیش‌نوشت: 

حسب‌الامر برادر بزرگ‌ترم حضرت حجت الاسلام شهاب مرادی، شماره‌بندی می‌نویسم. شاید این از غمِ طولانی بودن مطالبم کم کند. آن هم در ایّامی که دوست ندارم طولانی بنویسم. چون در حال قلم‌زنی داستانی هستم.

بدن‌نوشت:

1. گذشته به معنای فراموشی نیست. گذشته به معنای بی‌یادی نیست. گذشته به معنای عبور کردن نیست. از گذشته نمی‌توان عبور کرد. گذشته نقش غیر قابل انکاری در سعادت و شقاوت ما دارد. گذشته مبنای تصمیم ماست. گذشته مبنای نگاه ماست. گذشته از مقوله‌های تعیین کننده‌ی شیوه‌ی فکری ماست. فرض کنید شما آدمِ مجرّدی هستید. آیّا ممکن است درباره‌ی تأثیر فرزندتان بر زندگی امروزتان سخن بگویید. این تمثیل برای‌تان خنده‌دار است. چون می‌پرسید چطور ممکن است اتّفاقی در آینده بر امروز من اثر بگذارد! امّا گذشته:

2. از کجا شروع کنم؟ از مکتب، از خانواده، از کشور؟ از کجا؟ از عاشورا، از انتظار، از سقیفه، از حدیبیّه؟ از ضلع‌های مثلّثِ شوم؟ از لعنت‌های پر احساس زیارت عاشورا؟ از بندهای هنوز دردسرساز جامعه‌ی عزیز کبیره؟ از بخوانِ روزِ برگزیده شدن؟ از خرامان خرامان می‌روی سوی میدان؟ از تجسّم‌های پر سوزوگداز در شب‌های قدر؟ کدام اتّفاق تاریخ‌ساز شیعه هست که ریشه در گذشته نداشته باشد؟ (این قدر این تاریخ برای شیعه مهم است که درباره‌ی فلسفه‌ تاریخ شیعه زیاد حرف زنده‌اند) مگر می‌توان گذشته را فراموش کرد؟ نه تنها نباید و نمی‌توان فراموش کرد که باید به یاد آورد و در یاد داشت. باید مدام گذشته را گرامی داشت. و ما چه گذشته‌ای را گرامی می‌داریم؟ مصیبت‌بارترین و غم‌بارترین و تراژیک‌ترین‌شان را. و از دلِ آن حادثه یک‌سره خونین، عشق بیرون می‌آوریم و تاریخ و زندگی و آزادگی. از دلِ یک گذشته تاریک و سیاه و پر از شوکران شیعه پا می‌گیرد و خون‌ِدل می‌نوشد و حیات می‌یابد. و آخرینش خون‌ِ دل‌نوشی خمینی بود با یک ملّت و بالا بردن جامِ زهر و تلخکامی که او از پی آن تلخ‌طبعی، کمربندهای محکم‌بسته‌تر شده را می‌دید. و فردا را. 

2. از خانواده؟ تو از لحظه‌ی اوّل تولّد در گذشته‌ای. با نامِ خانوادگی‌ات برمی‌گردی به پیشینه‌ای در گذشته. فی‌‎المثل پدربزرگ پدرپزرگت مردِ بلندمرتبه و بانفوذ و باهوش و امیری بود. این‌چنین تو «امیری» شدی. و گذشتِ زمان از این بزرگی و طبع‌سایی و بلندمرتبگی این خانواده‌ نکاست. (به یاد بیاورد تکّه‌ی نام خانوداگی ماری در دادگاه‌ را) و هنوز امیری‌ها در نظرت بلندنظرند و باهوش و غالباً دکتر و مهندس. این گذشته البته غم‌نامه‌هایی هم دارد. غم‌نامه‌هایی که تو دوست داری دوباره آن‌ها را باز کنی. مانند زخمِ عمیقی که فقط کهنه و لخته می‌شود، ولی با گذشتِ زمان از عمقش کاسته نمی‌شود. این زخم‌ها در نظرت می‌آید. یکی از آن‌ها دایی‌ ناکامت است که کیومرث نام گرفته بود و از پشتِ کوه‌های سوادکوه رتبه‌ی 2 علوم سیاسی دانشگاه تهران را به سال 48 آورده بود و همان سال در بهمن مدفون می‌شود؛ تا اواخر دهه‌ی 40 برای تو که 20 سال بعد به دنیا آمده باشی، هنوز تلخ‌ترین گذشته‌ی معاصر باشد. سال پرکشیدن‌های عاصی‌گونه‌ی «آقا تختی»، «جلال»، «فروغ»، و از همه بدتر «کیومرث». 

3. از کشور؟ کشور را که بهتر از من می‌دانی. می‌توان گذشته‌ی این کشور را فراموش کرد؟ تنوّع اقوام و ایل‌ها و فرهنگ‌ها از ته‌نشینی گذشته در خونِ ما خبر می‌دهد. فقط چشمان را ببین. در گوگل جست‌وجو کن. از جنوب تا شمال. از غرب تا شرق. از میانه تا میانه. همه را بیین و بسنج و عکس‌های‌شان را در جایی مطمئن در رایانه‌ات ذخیره کن. بعد عکس‌ِ آدم‌های اقوام مختلف ایرانی را ببر توی یک نرم‌افزاری که crop داشته باش و چشم‌ها را جدا کن-نه مثل آقا محمدخانِ با غین- و به آن‌ها نگاه کن. چه می‌بینی؟ در یکی قیام سربداران را می‌بینی و در دیگری هلاکوخان را، در یکی مادها را می‌بینی و در دیگری حمله‌ی اعراب را و... گذشته‌ی مردمان از دلِ چشم‌های‌شان بیرون زده، چه برسد به فرهنگ و اندیشه و ادب و اخلاق و هزار چیز دیگر. (دقیقاً مثل ایرانی بودنِ احمد و قورمه‌سبزی‌اش و مردمانِ ریش‌دارش و شرقی بودنی به بلندای تاریخ! فرهادی به این فیلسوف‌های غربی هم در فیلم و هم در مصاحبه با تجربه به درستی نهیب زده که این قدر آینده آینده نکنید؛ مگر می‌توان از روی گذشته به سادگی عبور کرد؟)

4. بدتر این که در برابر گذشته منفعل محضی. هیچ کاری نمی‌توانی بکنی. نه چیزی را تغییر بدهی و نه از تلخ‌کامی‌ها بکاهی. هیچ. نه حتّی نمی‌توانی هزینه‌های گذشته‌ات را بپردازی. جز یک ببخشید. همین. یک معذرت‌خواهی می‌خواهد تو را از گذشته‌ای که رنج می‌بری نجات بدهد. ولی آیّا می‌تواند؟ آیّا اعتراف و عذرخواهی توانست از بار عذاب‌وجدان لوسی کم کند؟ آیّا ببخشیدِ سمیر توانست ماریِ اینترنشنال را راضی کند؟ آیّا این اعتراف‌ها روابط را ترمیم کرد؟ حتماً از فاجعه‌بار بودنِ واقعیّت کاست، ولی آیّا گذشته را گذراند؟ آیا گذشته واقعا گذشته؟

5. آیّا past یعنی گذشته؟ آیّا زبانِ ما زبانِ دقیقی است؟ آیا pass یعنی گذشتن؟ آیّا این ترجمه ترجمه‌ی دقیقی است؟ این چه نسبتی دارد به گذشته در زبانِ ما؟ آیّا خودِ past واژه‌‎ای است که بتواند معنای عامیانه‌ی تاریخ باشد؟ آیا past یعنی چیزی که در خاطره‌ی ما باشد؟ این‌ها مهم نیست. مهم این است که بدانیم که گذشته، چیزی گذرنده و عبورکننده نیست. گذشته مانا و زنده است. به همین دلیل است که حقیر از این ضرب‌المثل خنده‌ام گرفت؛ «گذشته‌ها گذشته»! یک حرفِ مهمل و بی‌معنا و یک دست‌وپا زدنِ الکی و بی‌هدف و بی‌ثمر است. 

6. فیلم از صحنه‌های اوّلش نشان می‌دهد که گذشته و برگشتن و دوباره عقب را دیدن بی‌خطر و ساده نیست. آن‌جایی که ماری دنده عقب می‌گیرد با ماشین عاریتی به ماشین عقبی می‌زند. فیلم درباره‌ی این گذشته‌ی دردناک صحبت می‌کند و از خطراتش می‌گوید. حتمی نبودن علل وقایع و مشکوک بودنِ همه چیز، اندیشه درباره‌ی گذشته را سهمگین‌تر می‌کند. فیلم از این جهت که موضوعش نسبی بودن اخلاق نیست، برای من، فیلم سالم‌تری بود. البته نقدهایی هم به آن وارد است که آن را به‌در از تعریف‌هایی که ازش نکرده‌ام، نادیده‌ می‌گیرم. ولی اصلِ مطلب خودِ گذشته است.  

7. فیلم را به علل مختلفی دوست دارم. ولی مهم‌ترینش این بود که در ستایش اهمیّت گذشته بود. درباره‌ی گذشته بود. و این که گذشته نمی‌‎گذرد. فیلم نشان می‌دهد گذشته‌ی موجود در زندگی آدم‌ها چطور ممکن است حال آدم‌ها را تباه کند. فیلم آخر فرهادی از جهات مختلفی فیلم باارزشی است که منتقدین به برخی از آن جنبه‌ها به درستی اشاره کرده‌اند. ولی جالب‌ترینش برای من این بود که فیلم توانست اهمیّت گذشته و تاریخ را در زندگی انسان‌ها نشان دهد. کاری که من در فیلم دیگری به این قدرت ندیده بودم. فیلم این قدر قوی بود که بدونِ یک فلاش‌بک توانست تماماً از گذشته حرف بزند و در آن سیر کند و از آن خارج نشود. فیلمِ «گذشته»، روایتِ گذشته و تأثیر گذشته در زندگی انسان‌ها بود و قصه‌گو و داستانی توانست این تأثیر را روایت کند. 

پس‌نوشت:

1. این اوّلین روایت و دریافت از یک فیلم است که در تیلم نوشته می‌شود. امیدوارم این آغازِ کشف‌های خوبی باشد. مخصوصاً این که در کمتر از 5 روز دوبار فیلم را دیده‌ام و به آن بالاترین نمره‌ام یعنی 91 داده‌ام. برای دغدغه‌های من، این بهترین فیلمِ فرهادی بود. 

2. تا آخرِ هفته‌ی بعد.

راستی ادبیّات تقریباً یک سره در گذشته است یا از گذشته شروع می‌شود. درباره‌ی اهمیّت گذشته در ادبیّات باید در فرصتی دیگر صحبت کنم. شاید با نوشته شدنِ یک داستانِ خوب درباره‌ی گذشته. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۲ ، ۱۵:۳۶
میثم امیری
پنجشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۵۶ ب.ظ

دو نانه

یا لطیف

دستم را جلو می‌برم. جایزه‌ام را عقب نگه می‌دارد. مجبورم پای راستم را جلوتر بگذارم. تقریباً توی بغلِ حاجی‌ام. لبخند که هیچ، عصبی هم بشود، دندان‌های نیشش بیرون است. به من که می‌خواهد جایزه بدهد، می‌خندد و نزدیک است قاه‌قاهش گوشم را بیازارد. کمی صورتم را عقب می‌کشم. ولی باید جایزه‌ام را بگیرم. حتّی فکر می‌کنم باید جایزه‌ام را بقاپم. می‌فهمم که بی‌خود نیست من را سمتِ خودش می‌کشد. تمهیدش است که زیر گوشم با خنده‌ی بلند بگوید:

- شبیه ساندویج دو نانه است.

جایزه‌ام، تی‌شرتی‌ست که آرمِ سوسمار را رویش دوخته‌اند. به رنگِ آبیِ خوش‌رنگِ آسمانی. کادوپیچ شده است. شبیهِ ساندویجِ دو نانه. تشبیهِ درستی است. از قضا ظریف هم هست. 

*

سرهنگِ قاف صدایم می‌کنم. بدو رو به سمتش می‌روم. نزدیکش می‌ایستم، پای چپم را بالا می‌آورم، می‌کوبم و پای راستم را کنارش آرام می‌کنم و دستانم را نزدیک شقیقه می‌آورم. قاف دستش را جلو می‌آورد. دست می‌دهم. کنارش حاج آقا با سه دندانی که بیرون است می‌خندد:

- ساندویج دو نانه را خوردی، این طور چاق شده‌ای.

داستان را برای قاف تعریف کرد. به شکمم نگاه می‌کنم که موجی روی بَتِلم انداخته است.

**

سروان ت تازه از مکّه آمده است. حجِّ تمتّع. به دیدارش می‌روم. حاج آقا با سه دندانِ نیشِ بیرون خطابم می‌کند:

- بیا این‌جا.

می‌روم.

- ساندویج دو نانه خوش‌مزه بود. 

داستان را برای سروان ت تعریف می‌کند.

***

حاج آقا با سه دندانِ نیشِ بیرون، صدایم می‌کند. ف‌ی خدمات هم هست. برایش تعریف می‌کند. رو می‌کند به من:

- ساندویجِ دو نانه‌اش نرم هم بود انصافاً.

****

می‌بینمش. ف‌ی هنگ کنارش ایستاده است. راهم را کج می‌کنم. نزدیک نمی‌شوم. از آن طرف می‌روم. می‌بیندم. دستم را بالا می‌آورم و سرعتم را بیش‌تر می‌کنم و از موضع دور می‌شوم. نمی‌دانم چه لذّتی می‌برد از «آزردن»ام.

*****

حاج آقا با سه دندانِ نیش، با تکرار آن جوکش را بی‌مزه کرده است... ولی می‌فهمم این از خوش‌مشربی‌اش است و از سادگی‌اش. این را وقتی می‌فهمم که بالای منبر می‌رود. بعد از زیارت عاشورای پنج‌شنبه. نه آیه‌ی خاصّی می‌خواند و نه روایتِ صعبی را و نه را تفسیرِ نویی را. بدونِ ذرّه‌ای اغماض می‌گوید:

- زیارت عاشوراهایی را که ما می‌خوانیم از محتوا خالی شده است و دیگر شباهتی به زیارتِ عاشورا ندارد.

خوشم می‌آید. از صراحت و از دین‌دردی‌اش.

- استادِ ما این طور زیارت عاشورا را تأیید نمی‌کرد. 

مستقیم نمی‌گوید استادش آقای بهجت (رحمه الله علیه) است. بعدِ منبر می‌روم سراغش. دستش را به گرمی می‌فشارم:

- حاج آقا استفاده کردم.

- ممنونم. ولی ساندویجِ دو نانه ندارم ازت پذیرایی کنم.

پس‌نوشت:

1. واقعیّت این است که از بینِ روایت‌ها جدا کرده‌ام. وگرنه حدِّاقل حاجی 8 باری با ساندویجِ دو نانه درباره‌ام صحبت کرد.

2. مطلبِ بعدی‌ام را آخرِ هفته‌ی بعد می‌نویسم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۱ ، ۲۳:۵۶
میثم امیری