تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شجریان» ثبت شده است

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۴۷ ب.ظ

آدمِ اعتباری؛ آدمِ حقیقی

به نامِ مهربان

برخی از آدم‌ها از خودشان چیزی ندارند. به اعتبار مقامی، مسئولی، چیزی، اعتبار کسب می‌کنند. مثلِ خیلی‌ها! نیاز نیست من اسم ببرم. مثل آدم‌هایی که فراموش می‌شوند. این آدم‌ها روزی رییسی، وزیری چیزی بوده‌اند، ولی الان خبری ازشان نیست. مقام و مسئولیّت برای‌شان مثلِ لُنگ می‌ماند. وقتی لُنگ را از پای‌شان باز می‌کنی، پوشنده‌ای زیرش ندارند که آن‌ها را از گزندِ فراموشی روزگار در امان بدارد. فراموشیِ روزگار ترتیبِ این آدم‌ها را می‌دهد. چیزی ازشان نمی‌ماند. اگر هم روزی رییس جای مهمّی بوده‌اند یا وزیرِ ویژه‌ای بوده‌اند، این مقام نه به خاطرِ وجودِ آن‌ها، بلکه به خاطرِ ویژه بودنِ آن مسئولیّت اهمیّت داشته است.

چرا راهِ دوری برویم؟ همین تاریخِ پهلوی. (از آن‌جا مثال بیاورم که به این آدم‌های یک لاقبای یک شب به مسئولیّت رسیده‌ی جمهوری اسلامی برنخورد.) از آن تاریخ پر نشیب و فراز و پر از کام‌یابی و ناکامی نامِ کدام نخست‌وزیر بیش از همه در ذهن‌تان مانده است؟ یا در ذهنِ مردم مانده است؟ روشن است؛ دکتر محمّد مصدّق. دلیلش این است که دکتر مصدّق نخست تبدیل به دکتر مصدّق شد و بعد به مقامِ نخست‌وزیری دست یافت. رنجِ سال‌های تبعید در احمد آباد یا فراموش‌زدگی رسانه‌ی ملّی باعث نشد که یاد و نام او از خاطرِ ما برود. نامِ او سال‌ به سال هم در صدا و سیمای ما تکرار نمی‌شود، سریال و فیلمی با نامِ او ساخته نمی‌شود، خیابانی به اسمش نمی‌شود، ولی هم‌چنان مردم مصدّق را بیشتر از وثوق الدّوله و دکتر علی امینی و اعلم و باقی به یاد دارند. حتّی بیشتر از دکتر فاطمی. حتّی بیشتر از سیاست‌مدارِ کارکشته و مردمی چون قوام السّلطنه. این خوب است یا بد؟ کاری به اینش نداریم.

ولی در واسپاری مسئولیّت‌ها، به آدم‌های حقیقی هم توجّه داشته باشیم. از این که آدمِ حقیقی مسئولیّتی را پذیرفته است، دل‌نگران نباشیم. (بلکه افتخار هم کنیم!) امید داشته باشیم که این آدم، چون آدمِ حقیقی است کمتر می‌تواند خیانت کند و کمتر به مملکت ضربه بزند. وگرنه جمهوری اسلامی که در تربیّت نیروهای ضربه زننده و سپردن مسئولیّت به بی‌لیاقت‌ها و اعتباری‌ها که یدِ طولایی دارد. این را من نمی‌گویم. همین حالا دو جناح درگیر در حاکمیّت این نظر را دارند. کیهان معتقد است باید با اهل و اصحاب و سران فتنه برخورد کرد. هاشمی رفسنجانی معتقد است که باید از سپردن امور با نابلدان و نامحرمان! و نادانان دوری گزید. هر دوی این دو دسته دارند می‌گویند جمهوری اسلامی در سال‌های اخیر از این که جای‌گاه‌ها مهمِّ اعتباری را به آدم‌های بی‌لیاقت اهدا کرده است خطاکار است یا دستِ کم ضربه خورده است.

ولی این میان کسی نمی‌گوید که مصدرِ امورِ اجرایی را به آدم‌های حقیقی (به یک معنا محبوب و مردمی و در معنای درست‌تر و جامع‌تر اصیل) بسپاریم. چون این آدمِ حقیقی به این خاطر آدمِ حقیقی بوده است که اصالتی داشته است و فرهنگی. با امور، سیاسی برخورد نکرده است. اهلِ دعوا یا منفعتِ سیاسی نبوده است. این آدمِ حقیقی به این خاطر آدمِ حقیقی شده است که مردم دوستش داشته‌اند. یا توانسته خودش را دوست‌دارِ مردم کند.

چرا باید فرهنگِ کشور به آدم‌های اعتباری سپرده شود؟ دستِ کم این حوزه را بدهیم دستِ حقیقی‌ها. این‌ها که بتوانند با همین محبوبیت‌شان یا (درست‌تر این است که بگوییم) اصالت‌شان کار را پیش ببرند. چون این‌ها نگرانند. نگرانِ جامعه و نگرانِ مملکت. (حواس‌تان باشد قضاوتِ ارزشی نمی‌کنم که نگرانیِ این آدم درست یا نه! حتّی نمی‌گویم این آدمِ حقیقی آدمِ منطقی یا مدیرِ خوبی است!) نه. بلکه می‌گویم حال که شما از سیاست‌بازی‌های خودتان خسته شده‌اید و همدیگر را به ناسزا می‌گیرد، چرا مصدرِ امور را به اهلی که نامی دارند نمی‌سپارید. آن‌هایی که این نام را از صدقه سر نفت و بیت‌المال و پولِ دولت و پروپاگاندا به دست نیاورده‌اند. این‌ها دستِ کم آدم‌های صادق‌تری هستند و دستِ کم آدم‌های مراقب‌تری‌اند. چون اگر آدمِ مراقبی نبوده‌اند که به این جای‌گاه آن هم در مملکتِ زیرآب‌زنی مثلِ ایران دست پیدا نمی‌کردند. (منظورم از امروزِ ایران است؛ نه تاریخِ ما که از زیرآب‌زنی به دور بوده است!) این‌که این دست آدم‌ها از میانِ حقد و حسد و کینه‌ی کلّی آدمِ نادان، سالم بیرون آمده‌اند، بسی شایسته‌ترند از هم‌شهری‌ها و پسرخاله‌ها و مقربیّنِ درگاه و «من از قدیم‌می‌شناختم‌شان‌»ها.

اگر شهابِ مرادی، شهابِ مرادی می‌شود، اگر حاج منصور، حاج منصور می‌شود، اگر شجریان، شجریان می‌شود، هیچ‌کدام‌شان با پروپاگاندای حاکمیّت و توصیه‌ی أکیدِ مقامِ معظّمِ رهبری به این جای‌گاه نرسیده‌اند. این‌ها آدم‌های حقیقی هستند. این‌ها با هوش و درایت و مردمی بودن‌شان به این جای‌گاه رسیده‌اند. کنسرت به کنسرت خوانده‌اند، روضه به روضه پیش رفته‌اند، منبر به منبر سخنرانی کرده‌اند تا به این جای‌گاه رسیده‌اند. با تکِ تکِ مخاطبان‌شان بدونِ واسطه حرف زده‌اند، خندیده‌اند، اشک ریخته‌اند تا مردم پذیرفتندشان. مثلِ آقای ایکس نبوده‌اند که با رانت و دمِ این و آن را دیدن به کیاستی برسند و تازه طلب‌کار هم باشند که فلانی واردِ عرصه‌ی سختی شده است. آقای ایکس، فلانی هزاران عرصه‌ی سخت را پیش از این عرصه آزموده است. فلانی هزار گرفتاری و حاشیه را در متنِ جامعه طی کرده تا به این جایگاه رسیده است. این طور نبود که شهاب مرادی ناگهان از روی منبری پایین آمده باشد، و پریده باشد در دامنِ شهرداری. خیر. شهابِ مرادی آدمِ حقیقی است. شهاب مرادی یعنی هزاران ساعت منبر و سخنرانی و تلویزیون و شب‌نخوابی و کامنت جواب دادن و کلاس برگزار کردن و با هزار جور جوان مریضِ معتاد و نادان و اواخواهری  و ترامادولی سر کردن، پس به جایی رسیدن. این جا دیگر دستِ من و شما و نظام و حتّی رهبری هم نیست. (تغییرِ ساختِ سیاسی هم این آدم را از ریخت نمی‌اندازد!) دیگر شما آقای ایکس نمی‌توانی ایشان را بالا ببری و نه می‌توانی زمینش بزنی. اگر تو را از آن جای‌گاهی که هستی بردارند، باید فردا کاسه چه کنم چه کنم دست بگیری که ای وای همان دو واحدِ درسِ دانشگاهی هم یادمان رفته است. وگرنه شهاب برمی‌گردد سر درس و بحث و خارجِ آقا و کلاسش و زندگی‌اش و حتّی مسئولیّتش! آقای ایکس به فکرِ لُنگِ خودت باش، وگرنه هیچ تنبانده‌ی نمی‌تواند روی قبا و عبای اصیل ساختِ مردم لُنگ ببندد. چه رسد به شما.

این یعنی جامعه‌ی سیاسیِ ما مریض است. یعنی جامعه‌ی سیاسی ما چشم‌تنگ است. مسئولِ بالادستی هم نمی‌تواند آدمِ حقیقی را که الان آمده زیر دستش تحمّل کند. ما وظیفه داریم از این آدمِ حقیقی دفاع کنیم.

ما وظیفه داریم بگوییم اگر عادل فردوسی‌پور بشود مسئول روابط عمومی وزارت ورزش و جوانان، اگر حسین رضازاده بشود نایب رییس فدراسیون وزنه‌بردای، مرتضی حیدری بشود سخنگوی قوّه‌ی قضاییه، پرویز پرستویی بشود رییس خانه‌ی سینما، علیرضا قربانی بشود مسئول واحد موسیقی صدا و سیما، پناهیان بشود مسئول نمایندگی مقام رهبری در دانشگاه‌ها، رضا امیرخانی بشود دبیر جشنواره‌ی کتابِ فجر، مسعودِ فراستی بشود مسئولِ نقد سینما در سیما... بسی اخلاقی‌تر و پسندیده‌تر و انسانی‌تر و درست‌تر است از... پس این آدم افتخاری است برای آن جای‌گاه. در این حالت دیگر این رابطه برقرار نیست که جای‌گاه حقیقت باشد و طرف اعتبار. جای‌گاه اعتبار می‌گیرد از حضور طرف. ما کجاها جلو رفتیم؟ وقتی که جای‌گاه از نفر اعتبار می‌گیرد. جای‌گاه است که برجسته می‌شود و جلو می‌رود. به این خاطر که آن آدم، آن مسئول، آن فرد حقیقی بوده! نه این که معروف باشد، بلکه حقیقی باشد. این دو تا با هم فرق دارند. الان نیروی دلاور دریایی ارتش مقدّس ایرانِ اسلامی تبدیل شده به یک جای‌گاهِ افتخارآفرین در ذهنِ مردم. چرا؟ به خاطر این که امیر دریادار سیّاری آدمِ حقیقی است. نه آدمِ اعتباری. آدمی است که پیِ معرّفی این نیرو و شناساندنش به مردم است. (مردم این روزها این نیرو را با نامِ ایشان می‌شناسند. باید هم این طور باشد. وقتی امیرِ راست‌قامتِ ارتش، زمانِ سال تحویل، توی استودیو می‌نشیند و به نیروی صفش در دریای عمّان عیدِ نوروز را تبریک می‌گوید.) سیّاری معروف نبود، ولی نیرو و مجموعه‌ی تحتِ امرش را معروف کرد و به آن حقیقتی بخشید. این یعنی آن آدم هم یک آدمِ حقیقی و اصیل بوده است. چرا که توانسته نامِ نیروی دریایی و کارویژه‌هایش را در ذهنِ مردم برجسته کند. این طور هم نیست که این کار فقط با پروپاگاندا یا کارِ تبلیغاتی شدنی باشد! نه جربزه و اصالتی هم باید در آن نفر باشد که چنین کُند که بود و هست. مثلِ صیّادِ دل‌های دلاوران؛ صیّادِ شیرازی.

وقتی حالِ آدم از دعواهای سیاسی و این همه سیاسی کاری اصول‌گرا و اصلاح‌طلب (به‌ویژه اصلاح‌طلب) بهم می‌خورد، طبیعی است که حاج منصور را گزینه‌ی بهتری بدانیم برای ریاست فرهنگی منطقه‌ی پانزده خرداد و شجریان را اصلح بشناسیم در ریاستِ خانه‌ی موسیقی و...

خدا کند آدمِ حقیقیِ ما، شهابِ مرادی، در مسئولیّت تازه موفّق و سربلند باشد.

پس‌نوشت:

1. آدم‌های حقیقی را بشناسیم و معرّفی کنیم. یکی‌اش آیت الله خامنه‌ای. متأسّفانه همه فکر می‌کنند جای‌گاهِ فعلی‌ ایشان است که به ایشان حقیقتی بخشید. این ظلمِ نظامِ رسانه‌ی کودنِ ماست در حقِّ ایشان. به یک دلیل ساده! آن هم این که در سال 50 آیت الله خامنه‌ای چه کاره‌ی مملکت بود که دکتر شریعتی با تجلیل نامش را می‌برد و او را در موضوعاتی از خودش خبره‌تر می‌داند؟ آیت الله خامنه‌ای در دهه‌ی 40 چه کاره حسن بود که شهید برونسی دربه‌در و مجنونِ ایشان بود؟ آیت الله خامنه‌ای در ایران‌شهر به اعتبارِ کدام جای‌گاه شد محبوبِ اهلِ تسننِ آن سامان؟ چه ویژگی در ایشان بود که شهید مطهّری به ایشان تلفن می‌کند و برای عضویّت در شورای انقلاب از ایشان دعوت می‌کند؟ ایشان سال‌ها بعد رهبر می‌شود و خاک بر سر ما و این حزب‌اللهی‌هایی که با پروپاگاندا می‌خواهند به اعتبارِ رهبری همه‌ی حرف‌ها و گفته‌های ایشان را مقدّس جلوه دهند. نه برادر. ایشان بزرگ است، چون بزرگ بود و سال‌ها پیش در ذهن همه‌ی مبارزان و روشنفکرانِ دینی ارج و منزلتی داشت. و حتماً آن حقیقت برای ما درخشنده‌تر از این اعتبار باید باشد. اصلاً این اعتبار از آن حقیقی بودنِ ایشان می‌آید. همان که عزّت شاهی ازش به آقای خامنه‌ای تعبیر می‌کند و شما بدون این که بفهمید زیرِ لب تقلید می‌کنید «امام خامنه‌ای»! در حالی که این امامت یا رهبری نتیجه‌ی همان «آقای» خامنه‌ای گفتنِ عزّت شاهی است.

2. این نوشته را یک وقت در مدح و ثنای آقای مرادی نبینی‌ها! دارم واقعیّتِ دیگری را می‌گویم. اگر من را این‌جا ثناگو و مدّاح و ذلیلِ نامعصومی دیده‌اید، خاک بر دهانم بپاشید. خاک را توی کیسه کنید، بعد از کلاس شنبه یا یک‌شنبه تربیتِ مدرّس روی صورتم خالی کنید.

3. من اوّلین کتابِ شعرِ مستقلِ زندگی‌ام را خوانده‌ام. تاسیان از سایه. عهد کرده‌ام بعد از خواندن هر کتاب شعر، کوشش کنم شعری هم بسرایم. بعد از این کتاب هم شعری سراییده‌ام که بنا به دلایل شخصی و

شاید هم امنیّتی! نمی‌توانم منتشر کنم. شعری بود تقدیم به شهابِ مرادی. عکّاسِ عکسِ بالا هم حسینِ عربیِ نازنین است.

4. تا آخرِ هفته‌ی بعد به سلامت که دوست‌ دارم درباره‌ی علیرضا نوری‌زاده حرف بزنم. صادقانه و راحت.


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۲ ، ۲۳:۴۷
میثم امیری
یا لطیف

پیش‌نوشت:

ندارم.

بدن‌نوشت:

هر کسی عکس زیبای صفحه‌ی خانگی سید حسین را در فیس‌بوک ببیند مجاب می‌شود که چیزی در موردش بگوید. البته من قبل از این تجربه، بعد از خریدی که از کتاب‌فروشی کنارِ سینما سپیده، همان جایی که حمید حبیب‌اللهِ معروف کار می‌کند، انجام دادم مجاب شدم که در موردش بنویسم. 

من در اصل متولد سی‌ام شهریور 1365 هستم؛ دقیقا سید هم همین طور است.

سید حسینی شکوه دوستِ‌ سال‌های کارشناسی‌ام است؛ هم‌اتاقیِ چهار ساله‌ام. روزِ اول که دیدمش فکر نمی‌کردم او یکی از بهترین دوستانم باشد. روز اول بود. مهر 1383. دیدم در اتاق 53 خوابگاه 23ی خرداد دانش‌گاه تربیت معلم جوانی لاغر اندام با عینکی که فریمش قدیمی شده بود قدم می‌زد. شلوار پارچه‌ای گشادِِ مغزپسته‌ای ساسون‌دار و پیراهن سفیدِ‌ بلندِ‌ ماشی رنگی به تن دارد و فکور جلوه می‌کند، ولی قیافه ندراد. ازش خوشم نیامد. از همه‌ی دوستانِ‌ خوبِ‌ عمرم در بارِ اول خوشم نیامده. همچون حسین عربی و حجت صیادی و خیلی‌های دیگر. نگاهِ اول در نظرم بی‌ریخت جلوه کردند. ولی سرِ‌ همین قضاوت عجولانه خدا آنان را در نظرم زیبا جلوه داد و بهم درس داد که قضاوت تا به کجا؟

سید از همان روز اول بنیادگرا و متشخص و محکم در مسائل اعتقادی نشان داد. اصول کاری و اخلاقی را رعایت می‌کرد. بدون روتوش.

سید من را هم بنیادگرا کرد. سید من را با اسلام آشنا کرد. من در آن روزگاران افه‌های روشن‌فکری داشتم. آثار روشن‌فکران را می‌خواندم و روزنامه‌های روشن‌فکری مطالعه می‌کردم. اما سید تغییرم داد. سید من را به این نتیجه رساند که موسیقیِ آن‌ورِ‌آبی گوش ندهم. سید من را به این نتیجه رساند که دیپلماسی دستگاه دوم خرداد خوب نیست. من را به این نتیجه رساند که پاسور بازی نکنم. سید کتاب هم پیش‌نهاد نکرد. من را دنبال نخود سیاه نفرستاد. خودش نشست و سعی کرد مستدل با من حرف بزند. او فهمید که ارزشِ من به عنوان یک انسان بیش‌تر از نویسنده‌هایی است که ممکن است خودش هم نشناسد.

من امروز البته روزنامه نمی‌خوانم تلویزیون نگاه نمی‌کنم ولی کتاب‌های روشن‌فکران را می‌خوانم. سید علاقه‌مندی‌هایم را تغییر نداد، بل‌که عمیقم کرد. سید کاری کرد آدمی مارکتی نباشم. مثلا به این دلیل که همه می‌گویند این کتاب یا این فیلم خوب است نگویم خوب است. بل‌که خودم به این نتیجه برسم چه خوب است و چه بد است. این کاری بود که سید کرد؛ عمق‌بخشی و به یادآوردن ریشه‌های هویت اسلامی..

او با رفتارش من را دل‌داده‌ی اسلامِ خمینی کرد. البته این درگیری و سیر تغییر من حدود دو سال طول کشید. ولی سرد نشد. با من رفاقت کرد. حرف زد. مهم‌تر از همه با من رفتار کرد و معاشرت. و او بود که همیشه می‌گفت که برای نماز صبح بیدارش کنم و هندوانه زیر بغلم می‌گذاشت که «هیچ کس نمی‌تواند به‌تر از تو من را برای نماز صبح بیدار کند. بیدار کردنت واقعا آرام و تخصصی است». 

او البته آن قدر محکم بود که از وسایل کسی که نماز نمی‌خواند استفاده نمی‌کرد. دمپایی‌اش را نمی‌پوشید. ولی با همان فرد هم معاشرت می‌کرد و باهاش خوب تا می‌کرد. آن قدر که همان بی‌نماز هم می‌گفت: «سید آدم فهمیده‌ای است. خیلی بچه‌ی خوبی است».

البته سید نباید با خواندن این متن فکر کند همه‌ی کارهای خودش کرده است. پس نمازهایم از ترم اول چه؟ پس پول حلال پدرِ عزیزم چه؟

خرداد 84 بود. من حامیِ هاشمی بودم و او احمدی‌نژادی بود. من او را به اهمیت مدیریت کشور ارجاع می‌دادم و او از عدالت سخن می‌گفت. او هیچ‌گاه حامیِ احمدی‌نژاد نبود، همان طور که من هم حامی هاشمی نبودم. ولی این دو طرف‌داری نمودار از منظومه‌ی فکری و اولویت‌های اندیشه‌های ما بود. بعدها در خرداد 88 هر دوی‌مان بین محسن رضایی و احمدی‌نژاد باز هم به دومی اعتماد کردیم... خرداد 88 هم سید همان سیدِ سال 83 بود. باز هم اهل نگاه و تجربه و صحبت و گفتگو. سید با وجود این که روحیه‌ای نظامی داشت و عاشق جنگنده و خلبانی بود، ولی بسیار آرام و اهل گفتگو بود. ما یک بار هم با هم درگیر نشدیم... سال 88 هم سید اهل تجربه بود.

سید جان یادت است که هم در راه‌پیمایی 28 خرداد سبزها شرکت کردیم و هم در نماز جمعه‌ی 29 خرداد. یادت است می‌خواستیم ببینیم. درست است که هر دوی‌مان پیش‌فرض داشتیم. ولی علاقه‌مند بودیم ببینیم و مشاهده کنیم و بر اساس دیده‌های‌مان صحبت کنیم. و بعد از بر اساس همین دیده‌ها بگوییم که راه حل انقلاب اسلامی نباید مقابل قرار هم دادن بسیجی‌ها و آخوندها و دانش‌جوها و در کل مردم باشد...

سید هیچ‌گاه عضو تشکیلات بسیجِ دانش‌جویی یا دیگر تشکل‌های مذهبی دانش‌گاه نشد. اما یک سال عضو فعال انجمن غلمی فیزیک بود. همین.

سید هیچ وقت سر خودش کلاه نگذاشت. و همین طور سر من. این مهم‌ترین ویژگی معرفت‌شناختی سید بود. سید شاید بهترین تجربه‌ی دوستی من باشد.

بعدها سید در دانش‌گاه علم و صنعت کارشناسی ارشد خواند و آن‌جا هم کارهای فرهنگیِ پررنگ‌تری کرد. بعد هم از یکی از دانش‌گاه‌های معتبر سئول که جزو صد دانش‌گاه اول فیزیک دنیا است بورس گرفت و الان دکتری می‌خواند در بلادِ چشم‌بادمی‌ها. 

سید عشق بابایی و صیاد شیرازی بود، و مثل آن‌ها محکم بود. و مثل بابایی رئوف و نرم بود و همان طوری تغییر می‌داد. و همان طور  مانند صیاد نوشته‌هایش حتی اس‌ام‌اس‌هایش را با به نام خدا آغاز می‌کرد.

اهل افه نبود. اهل انگشتر و تسبیح نبود. یعنی به هیچ وجه اهل تظاهر نبود. کتوم بود و ساکت. به این راحتی‌ها بحث نمی‌کرد. و البته بسیار منطقی بود. اهل بگو‌مگو نبود. بابرنامه بود. از تندخوانی تا نینجو تا خط؛ همه چیزش را سعی می‌کرد بهبود دهد. همیشه سعی می‌کرد کمرش مانند کنگ‌فوکارهای باریک باشد. یکی از کمر باریک‌ترین آدم‌هایی که در عمرم دیدم و این نتیجه‌ی نظم و برنامه‌ی زندگی‌اش بود. با بدنی ورزیده و بازوهایی قوی.

خدا سید را جلوی رویم گذاشت تا بعدتر بتوانم عاشق جواد عبدی هم باشم. وگرنه اگر جواد عبدی، که فاندامنتالیست بسیار قوی است و به همین قوت با مرام و دلسوز و پاک است، را سال 83 جلوی رویم می‌گذاشت شاید از دین زده می‌شدم. و چقدر خدا مومن‌های خوبی دارد... و چقدر جالب آن‌ها را کتگورایز می‌کند... و آرام آرام جلو روی بندگانش قرار می‌دهد.

بالاخره این که:

چطور ممکن است من صد نفر از آدم‌های فرهنگی این مملکت را معرفی کنم و از تاثیر سید بر شخصیتم به سادگی بگذرم. چطور می‌شود؟

دوستی با سید کاری سودمند است. این نشانی فیس‌بوک اوست (امیدوارم سید حالت با کیفیت عکس فیس‌بوکش را برایم بفرستد). 

عکس‌هایی از سیدِ عزیز:




پس‌نوشت:

«آخرین کتابی را که خوانده‌ام» را به روز نکرده‌ام. دعا کنید این چند کتابِ در دستِ خواندن را زودتر تمام کنم تا دوباره طوفانی از معرفی کتاب را شاهد باشید... فعلا رمان «مرگ و پنگوئن» من را گرفته است. خواندن برخی کتاب‌ها سخت است. 


برچسب‌ها: سید حسین حسینی شکوه, حمید حبیب الله, هم‌اتاقی, دانشجویی, اصلاحات, بنیادگرا, هاشمی, احمدی‌نژاد, 88, سبز
+ نوشته شده در  چهارشنبه سی ام آذر 1390ساعت 8:14  توسط میثم امیری  |  4 نظر

یا لیطف

پیش‌نوشت:

1. غروب همین چهارشنبه بود. بالای جهانِ کودک، تقاطع میرداماد با جردن منتظر تاکسی بودم. با بلوز سبز ارتش و موی تراشیده و صورتِ گردی که در آن ریشِ نامرتبی هم پخش شده بود. ماشین‌ها می‌آمدند و چراغ می‌دادند و نور چراغِ مشتاق‌شان می‌خورد توی چشمم، ولی نگه نمی‌داشتند. فکر کردم بدجا ایستاده‌ام. ولی وقتی مطمئن شدم که کناره‌ی خیابان ایستاده‌ام تعجبم بیش‌تر شده بود. بعد از چند بار چراغ دادن و نایستادن، سرم را برگرداندم. او را دیدم با روسری حریرِ سفید، همانند دسته‌گلی که در روبانی جمع شده باشد، صورت و مویِ فرخورده‌اش را نمایش می‌داد... 

بدن‌نوشت: 

درگیر موضوعی شده بودم که فکر می‌کردم داستان بدِ سال‌های بعد ما خواهد بود. موضوع هم‌جنس‌گرایی چه به عنوان یک حس به ثبوت نرسیده و یا چه به عنوان یک الگوی انتخاب شده و یا به عنوان یک پیشه‌ی پاندازانه‌ی حراج کننده‌ی تن تنابنده‌ها مساله‌ی درگیرکننده‌ای برایم بود. در هر کدام از این صور آن را خطرناک برای آینده مملکت می‌دانستم. 

در این ره‌گذر آثاری را مطالعه کردم و توانستم داستان‌مانندی را هم بنویسم که امیدی به چاپش نیست و حتی همان به‌تر که چاپ نشود. در میان آثاری که مطالعه کردم کتاب‌ها و وبلاگ‌های متعددی را دیدم. از کتاب معتبر و جهانی روان‌پزشکی کاپلان و سادوک بگیرید تا وبلاگ‌های این هم‌جنس‌خواه‌های وطنی تا اظهار نظر پزشکان. حتی دو ماه زودتر هم وقتی از یکی از دکترهای معتبر مسائل جنسی در بالای شهر وقت گرفتم و با او هم صحبت کردم. 

نماینده‌ی نظر اسلام را آقای جوادی آملی در نظر گرفتم. و از این انتخاب خشنودم. ایشان در بحث‌های تفسیری انصافا معقول و مطابق سنت اسلام به بحث و فحص می‌پردازند. از لای عبای قهوه‌ای رنگ‌شان کتاب‌ها را بیرون می‌آورند و روی منبر آن را با آیات قرآن تطبیق می‌دهند و پس از انعقاد نظر همه‌ی علمای صاحب‌نظر به توضیح نظر خودشان می‌پردازند. 

کلاس تفسیر آقای جوادی آملی جزو شلوغ‌ترین کلاس‌ها در قم است و تا کنون تقریبا بیش از نیمی از قرآن را تفسیر کرده‌اند. کلاسی که در مسجد اعظم هر روز یک ساعت قبل از اذان ظهر و معمولا بعد از کلاس خارج فقه آقای نوری همدانی برگزار می‌شود. 

همیشه‌ی خدا طالب کلاسِ تفسیر ایشان نبودم، ولی به وضوح از تفسیرهای عمیق و کارآمد ایشان در بحث هم‌جنس‌گرایی استفاده کردم. مبحثی که در آن با برهوت نظر و ایده و نوشته از سوی علمای مسلمان مواجهه هستیم. با این وجود تفسیر آقای جوادی از آیات 69 الی 83 سوره‌ی مبارکه‌ی هود برایم زیبا جلوه کرد و حتی به نوعی پاسخ به سوالات ذهنی‌ام بود. برایم جالب بود که سوالات ذهنی‌ام در مبحث اشاره شده هدف کلاس آقای جوادی نبود، ولی تسلط به قرآن این هدیه را به ارمغان می‌آورد. همین که یک مساله را با تمام جوانبش در نظر داشته باشی.

شما هم در این‌جا این مباحث را دانلود کرده و از بحث ایشان استفاده کنید. 

پس‌نوشت:

کتاب جنگل واِژگون سالینجر را هم خوانده‌ام. کتاب قابل توصیه‌ای است؛ نه به قدر ناطور دشت. 


برچسب‌ها: عبدالله جوادی آملی, تفسیر قرآن, تسنیم, سالینجر
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و چهارم آذر 1390ساعت 12:23  توسط میثم امیری  |  یک نظر

یا لطیف 

بدن‌نوشت:

من آدم موسیقی‌بازی نیستم. شجریان و یا هر استاد آواز دیگری را چندان، به لحاظ موسیقیایی، نمی‌شناسم. اما به نظرم ربنای شجریان برای من یعنی افطار نزدیک است. یعنی پدرم گوسفندها را دوشید و مادرم شیر را از صافی سفیدی گذرانده و آن را روی اجاق گذاشته و شعله‌ی مهریان گاز با مولکول‌های شیر بازی‌بازی می‌کند و شبکه‌ی استانی مازندران ربنای شجریان را پخش می‌کند. فرنی به رنگ استخوانی، کتلت به نرمی مخمل و سبزیِ تازه‌ی استوار و شنگول باغ‌مان که به همت زمین دوپینگ شده با کود گوسفندان بالیده، همگی اذانی را انتظار می‌کشند... 

ربنای شجریان در سال اول دانش‌گاه یعنی آخرِ نوستالوژی. آن هم در آن منظره‌ی خیره کننده‌ی تراس اتاقم؛ هنگامه‌ی غروب که خورشید مانند شهیدی که در خون غرق شده باشد، آخرین نورهایش را با سماجت بر آسمان می‌پاشید و در نهایت پشت کوهی ترسان قایم می‌شد... یعنی از دست دادن سفره‌ی تترون چارخانه‌ی مادر؛ و به دست آوردن سلف سرویس‌های خشک با میزهایی آهنی و صندلی‌های گردان، همه به رنگ نقره‌ای و غذای بی‌روح. سبزی بی‌سبزی... 

شجریان را به احترام دوران نونهالی و نوجوانی انتخاب کرده‌ام. به احترام آن لحظات عرفانی. لحظاتی که دیگر برایم تکرار نشد. شجریان همان شجریان است، اما من دیگر ریسمان ارتباطم با آسمان آن چنان مستحکم نیست... 

شجریان را در این لیست قرار می‌دهم فقط و فقط به خاطر ربنایش و حسی که من سال‌ها با آن داشتم. حس گم‌گشته‌ای که هنوز نتواسته‌ام ریکاوری‌اش کنم. 

پس‌نوشت:

چندین کتاب خوانده‌ام. به طوری که از دستم در رفته است. یعنی مطمئن باشید غیر از دفاع لوژین که در کناره‌ی وبلاگم معرفی شده، آثاری چون خواب خوبِ بهشت؛ نوشته‌ی سام شپارد، بیابان تاتارها، نوشته‌ی بوتزنی، مدرسه‌ی قدیم نوشته‌ی توبیاس وولف، و کتابی از نشر نی را که بیش‌ترش به صورت گفتگوی تلفنی بود و نامش اعتماد نوشته‌ی دورفمن را نیز خوانده‌ام. هر سه‌ی این‌ها آثاری قابل توصیه هستند مخصوصا کتاب ترسناک بیابان تاتارها. همچنین کتابی از هاینریش بل، آقای جوادی آملی، ایتالو کالوینو، و پل آستر را نیز زخمی کرده‌ام.  که قطعا کتاب جوادی آملی را خواهم خواند.


برچسب‌ها: شجریان, ربّنا, دانشجویی, ریکاوری حمید حبیب الله
+ نوشته شده در  پنجشنبه هفدهم آذر 1390ساعت 10:32  توسط میثم امیری  |  2 نظر

یا لطیف 

پیش‌نوشت: 

1. از فواید مرخصی مطلبی است که امشب دارم می‌نویسم. 

2. این مطلب لااقل تا 10 محرم تغییر نخواهد کرد. وقتِ دل‌شوره‌های زینب است. این دل‌شوره از همین حول و حوش شروع می‌شود تا دهم محرم. دهم محرم این دل‌شوره تبدیل به زیبایی می‌شود. ما هم عزاداریم به خاطر این دل‌شوره. چون ابتلا به قدری عظیم است که زینب نگرانِ لحظه‌ی روز دهم است. وقتی دید در روز دهم که بندگی کامل شد و وجوهش شکل گرفت آرام شد. آن خطبه خواندن نتیجه این آرام شدن است. نگرانیِ زینب ما را نگران می‌کند تا روز دهم. تا لحظه‌ی قتل‌گاه. ولی وقتی قتل‌گاه رخ داد و پیش‌نمایش صحنه‌ی آخر را عبدالله بن حسن به خوبی اجرا کرد دل زینب رو به آرامی گرایید. «او می‌نشست و من می‌نشستم...» این روایت کامل‌ترین روایت از بلوغ نزدیک‌ترین زنان به فاطمه‌ی زهرا است. آدم نوعی کامل شدگی را حس می‌کند. بعد از این کامل شدگی است که ما هم آرام می‌شویم. بساط روضه را جمع می‌کنیم و سفره‌ی غذای ظهر روز دهم را پهن می‌کنیم. اگر کسی پرسید: «چرا به جای بعد از عاشورا، شما قبل از عاشورا عزاداری می‌کنید»؟ به نظرم جواب بالا جواب مناسبی است. راستی عده‌ای پیدا شدند و می‌گویند چرا سینه‌زنی. یعنی در دهه‌ی عزا و بلوغ حسی شیعیان و اوج هم‌ذات‌پنداری با اهل بیت یک عده آدم یادشان افتاده که چرا سینه‌زنی. بگذریم که این دهه وقت پاسخ به چنین سوالاتی نیست. اما می‌توان جوابِ‌ محمود کریمی را به‌شان داد: 

سائلی پرسید از چه رو می‌زنی محکم به روی سینه‌ات/ گفتم او را من بدین سینه زدن، خانه‌تکانی می‌کنم. 

بدن‌نوشت: 

بعد از سومین باری که «یه حبه قند» سید رضا میرکریمی را دیدم به این نتیجه رسیدم که این مطلب را بنویسم و دو نام دیگر را هم وارد لیست صدتایی‌ها بکنم. یکی سید رضا میرکریمی جوینده‌ی انسانِ ایرانی و دیگری محمود کریمی مداحِ هویت‌یخش و بارورساز آهنگِ  مداحی خصوصا عزای حسینی. 

اما چه ارتباطی است بین این دو نام؟ 

ربط بین این‌ها را وقتی یافتم که برای سومین بار فیلم «یه حبه قند» را دیدم. 

پس از دو بار دیدن یه حبه قند برایم مبتذل جلوه کرد و متعجب شدم که به چه مناسبت بچه‌های مومن «سعادت آباد» را که نموداری صحیح از حداقل چند صد هزار خانواده‌ی ایرانی است دستِ کم گرفتند! پس از دوبار دیدن:

 «یه حبه قند» فیلمی نبود که مسائل مبتلا به ما را بررسی کند. «یه حبه قند» به فرار کارگردان می‌مانست از جامعه‌ای که در آنیم. او زندگی گذشته شده و دمده‌ای را نشان داد که به کار نمی‌آید. زندگی که معلوم نیست که در کجای ایرانِ پیچیده جریان دارد. زندگی که پیچیده نیست. موبایل آیفون و لپ‌تاپ و شوهر خارجی هم شبیه تکه‌ای است که به زور به فیلم چسبانده شده و بسیار ناباورانه است. چنان مضحک که حتی در زمینه‌ی فیلم هم نه ما و نه حتی خود شخصیت‌های فیلم هم قانع نمی‌شوند که چرا پسند با خانواده‌ی وزیری‌ها می‌خواهد وصلت کند. وصلتی که خودِ پسند هم به آن شک دارد. بنابراین تکه‌های وام گرفته از مظاهر مدرنیته در بی‌منطق‌ترین حالت خود قرار دارند. فیلم «یه حبه قند» هیچ ربطی به ما ندارد و هیچ روایتی هم از ما ندارد. حتی اصل داستان هم پادرهوا و بی‌منطق است. «یه حبه قند» چیزی را نمایش می‌دهد که دیگر نیست. وجود ندارد. نوعی در رفتن از نوعی ناامیدی است که کارگردان را فرا گرفته. «یه حبه قند» هزینه‌ی ناامیدی یک کارگردانِ خوب است. 

این تحلیل از «یه حبه قند» پس از سه بار دیدن هم به قوت خودش باقی است و نفهمیدم کاگردانی که فیلم «به همین سادگی» را ساخت و یا «این‌جا چراغی روشن است»، به چه مناسبت سراغ داستانی رفته وا رفته، بی‌منطق با شخصیت‌هایی ساده و سرراست و بدون پیچیدگی! 

اما من منتقدِ سینمایی نیستم که روی کاستی‌های آن مانور بدهم و یا بخواهم از مناظر گوناگون کریه بودن این فیلم را نشان دهم. که البته زشتی، نه به معنای اخلاقی، در «یه حبه قند» کم نیست.

اما بعد از سومین تجربه‌ی دیدن «یه حبه قند» با صحنه‌هایی از فیلم گریستم. همین صحنه‌های عالی و ظریف و کم نقص را الحاق کردم به همه‌ی کارنامه‌ی میرکریمی و نام او را سزاوار صدتایی‌ها دانستم. اما می‌خواهم پیرامون آن صحنه‌های کم‌مانند صحبت کنم و البته بگویم این‌ها چه ربطی دارد به محمود کریمیِ مداح؟

صحنه‌های مورد علاقه‌ی من:

 یکی بازی چند پسر بچه و دختر بچه کنار هم است، دیگری صحنه‌ی شیر خوردن طفل‌هاست، دیگری صحنه‌ی  پنهان شدن طفلی دو سه ساله زیر چادر مادرِ پسند است و آخری هم صحنه‌ای است که دو دختربچه زیر پناه‌گاهی ساختگی شام‌شان را میل می‌کنند و از بزرگ‌ترشان تشکر می‌کنند که برای‌شان خانه ساخت. 

همین. این صحنه‌ها به قدری طبیعی و واقعی بود که من به سرعت یاد تناقض افتادم. تناقضی معروف که دل آدم را کباب می‌کند. پارادوکسی که اکثر روضه‌خوان‌ها از آن استفاده می‌کنند. و آن هم این که: «این‌جا این اتفاقِ خوب افتاد اما کربلا چه»؟

چنان خودم را به این بچه‌ها نزدیک حس کردم که دلم برای روضه‌ی بچه‌ها کباب شد. این بچه‌ها به همت استادی سید رضا میرکریمی و نمایش شگفت‌انگیزش من را پرتاب کرد به کربلا و روضه‌های کریمی. 

از کجا شروع کنیم؟ از همه‌ی طفل‌های کربلا شروع کنیم تا عبدالله بن حسن؛ با حال و هوای کریمی و شعرها و آهنگ‌های ناب و پیش‌برنده‌اش. 

دیدی که چقدر بچه‌های 6 ماهه‌ی «یه حبه قند» زیبا شیر می‌خوردند؟ چقدر ناز بودند. دیدی تحمل گریه‌شان را نداشتی. تحملِ بی‌قراری‌شان را نداشتی... دیدی قلبت تالاپ تالاپ می‌زد برای بی‌تابگی‌شان... 

اما... 

«تو خیمه‌ها یکی بی‌تابه بی‌تابه بی‌تابه/ تو گهواره یکی بی‌خوابه بی‌خوابه بی‌خوابه

تو گهواره یکی گریونه گریونه گریونه/ مشک عمو دیگه بی‌آبه بی‌آبه بی‌آبه

وای علی لای لای/ وای علی لای لای» (محرم چهار سال قبل-شب هفتم)

نگران گریه‌های شیرخواره‌های «یه حبه قند بودی» پس گوش بده:

«گریه کم‌تر کن/ مادرت زاره/ وای تا به در خیمه آب راهی نداره/ آب/ خیمه/ عطش/ اشک و شراره/ لالایی برات می‌خونم تا این که دووم بیاری/ باید تا عمو برسه/ دندون رو جیگر بزاری/ گریه کم‌تر کن/ قحط آبه می‌دونی/ مُردم از سرگردونی/ قهری با مادر انگار/ روتو برمی‌گردونی/ گریه کم‌تر کن/ لالایی برات می‌خونم تا این که دووم بیاری...»(محرم سه سال پیش- شب هفتم)

حماسی هم دوست داری برایت نقل می‌کنم:

« از بین خیمه اومد سرباز شش ماهه ای بابا/ قنداقه بر تن کفن پوش ثارالله ای بابا/ من مرد مردم حیدری‌ام بابا/ مردِ نبردم اکبری‌ام بابا/ وای وای وای وای» (محرم دو سال پیش- شب هفتم)

و تا روضه‌های پارسال. من پیشنهاد می‌کنم

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab7Moharram%5b12%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab7Moharram%5b29%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab7Moharram%5b33%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab4Moharram%5b08%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab4Moharram%5b11%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab4Moharram%5b27%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab4Moharram%5b02%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab3Moharram%5b01%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab3Moharram%5b08%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab3Moharram%5b26%5d.wma

و

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab3Moharram%5b28%5d.wma

و خیلی‌ها دیگر را که در همین نای دل قابل دریافت است گوش کنید. همه هم روضه‌ی بچه‌ها است. بگذریم از کارهای فوق العاده‌ی کریمی در مدح حضرت علی اکبر و حضرت حسین و حضرت عباس. واقعیتش این حس من نسبت به صدای کریمی یک حس شخصی است. شاید بگویی من هر مداح دیگری را به تناوب گوش می‌دادم چنین حسی می‌داشتم. اما متفاوت بودن کریمی به رعایت یک عادت برنمی‌گردد. بل‌که به سبک‌های متفاوت و آهنگ‌ها و موسیقی آن هم برمی‌گردد. مساله‌ای که شنیدن یک شعر را در ذهن آدم خاطره‌انگیز می‌کند.

حتما شده موسیقی یک شعر برای شما بسیار عادی جلوه کند، اما وقتی آن شعر به صورت دیگر خوانده می‌شود توجه‌تان جلب می‌شود.

وقتی یه حبه قند را می‌دیدم ذهنم پر شد از روضه‌های کریمی... انگار کسی داشت روضه‌ی بچه‌ها می‌خواند. بچه‌های کوچک نقشِ بچه‌های روضه را بازی می‌کنند. می‌بینید آن‌ها را یاد کربلا می‌افتید و این که یک انسان تا چه حد، حتی با سن کم، می‌تواند تکامل بیابد.

پس‌نوشت:

1. در روضه‌های‌تان و شیرینی گریه‌های‌تان ما را دعا کنید. دهه‌ی تکامل فرا رسیده است. این دهه زندگی بسیاری از آدم‌ها را تغییر داده. این دهه نتیجه‌ی مهم‌ترین دل‌شوره‌ی دینی ما است؛ دل‌شوره‌ی زینب...

2. این هم تکه‌ای از روضه‌ی روز عاشورای پارسال محمود کریمی. فرض کن دل‌نوشته است؛ همه‌ی حرف زینب در لحظه‌ی آخر.چقدر قشنگ گفت محمود کریمی. همه‌ی حرف عاشورا از زبان زینب. همه‌ی آرزوی زینب. چقدر گویا: «تموم این سفر/ بارش رو شونه‌ی منه» البته پر طمطراقش می‌شود: «سر نی در نینوا می‌ماند اگر زینب نبود/ کربلا در کربلا می‌ماند اگر زینب نبود». اما تکه‌ی روز عاشورای پارسال: 

http://multimedia.nayedel.ir/golchin/Golchin-Shab11Moharram%5b02%5d.wma

«نمی‌شه باورم که وقت رفتنه/ تموم این سفر/ بارش رو شونه‌ی منه/ کجا می‌خوای بری/ چرا منو نمی‌بری/ حسین این دم آخری/ چقدر شبیه مادری/ باید جوابتو با نفسم بدم/ بدون من نرو/ تو رو به کی قسم بدم/ قرارمون چی شد/ که بی‌قرار هم باشیم/ که هر چی پیش اومد/ بی‌قرار هم باشیم...»


برچسب‌ها: عاشورا, محمود کریمی, میرکریمی, یه حبه قند, روضه, نوحه, وداع حضرت زینب
+ نوشته شده در  پنجشنبه سوم آذر 1390ساعت 18:43  توسط میثم امیری  |  3 نظر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۰ ، ۲۱:۵۵
میثم امیری