تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی
جمعه, ۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۱۱ ب.ظ

رمان آرمانِ علی-بخش 8

یا لطیف

ادامه‌ی داستانِ سال‌ها پیش:

کنارِ زمینِ مرکباتِ علی این‌ها شالی‌زارشان با سطحی پایین‌تر از باغِ مرکبات‌ خودنمایی می‌کند. شالی‌زاری به مساحتِ پنج هزار مترِمربع. موقعی که علی رفته بود کمکِ پدرش برای آبیاری درخت‌ها، شالی‌زار هم داشت سیراب می‌شد از آبِ چاه. البته آبِ شالی‌زارهای شمال از دو بخش تامین می‌شود؛ یکی از طریقِ چاه‌ و دیگری از طریقِ کانال‌های آب تغذیه شده از آب‌بندان. حتی درخت‌ها را هم با این دو روش می‌توان آب داد. بخشی از زمین‌های پدرِ علی از طریقِ چاه آبیاری می‌شود و بخشی دیگر توسطِ کانال‌های آب.

نیامده بودند به این زمین‌های شالی‌زاری جملاتِ قشنگ قشنگ بچسانند کنارِ هم، آمده بودند کار کنند. آن‌جا همه چیز جدی دنبال می‌شود و برخی اوقات صراحتی بی‌رحمانه بر آن حکم‌فرما می‌شود. یکیش این‌ که چیزی نمانده بود که همین اواخر برای کارخانه‌ی یکی از همین مایه‌دارها، همه‌ی این زمین‌ها را از کشاورزان بخرند و صرفِ صنعت بکنند. انگاری کشاورزی صنعتِ این مملکت نیست؛ آن هم توی حاصل‌خیزترین زمین‌های شمال.

قصه‌ی این زمین‌ها پرغصه است؛ پرغصه‌تر از کارهای علی. وقتی پدرِ علی هنگامِ آبیاری درختانِ پرتقالش داشت به این زمین‌ها نگاه می‌کرد خاطراتِ تمامِ سال‌های دور و نزدیک از این زمین‌ها توی ذهنش زیر و رو می‌شد. به یاد می‌آورد که با چه دردسر و جان کندنی این زمین‌ها را آباد کردند. خودش همین طور که سرِ شلنگ را می‌گرفت و از زیرِ یک درختِ نارنگی می‌گذاشت زیر تامسون می‌گفت:

- این طور نبین که حالا صاف و مسطح است. خرابه‌ بود تمامِ این زمین‌ها. جان کندنی برد تا شد اینی که الان داری می‌بینی. من خودم یک کلیه‌ام را سرِ همین زمین‌ها و آباد کردن‌شان گذاشتم. از بس از این آب‌های کثیف خوردیم کلیه‌های‌مان فاسد شد. یادم می‌آید آب را از توی همین جویِ آب می‌گرفتیم و می‌گذاشتیم توی سایه تا یک مقدار ته‌نشین شود و بعد همین را سر می‌کشیدیم. معلوم نبود چه واردِ کلیه‌های‌مان شد.

پدرِ علی اشاره کرد که زانو را از سرِ لوله‌ها عوض کند، یعنی روی زانو را برگرداند سمتِ جاده و بعد لوله‌ای که آن‌جا بود را بچسباند به تهش. علی هم همین طور که شُر شُر عرق می‌ریخت این کار را انجام داد. توی همین گیر و دار یکی از محلی‌ها آمد و خسته نباشیدی به پدرِ علی گفت. مردم می‌رفتند و می‌آمدند. توی روستا یک سلام و علیکی بینِ همه است. هر دو نفری که از کنارِ هم می‌گذرند، نگاه‌های‌شان یک مغناطیسی روی همدیگر دارد که نمی‌گذارد بی‌تفاوت از کنارِ هم رد شوند. سلام و علیکی می‌کنند، نشد سری تکان می‌دهند.

علی به فکرِ مژده بود. فکرِ آینده‌اش که هرجا به غیر از این زمین‌ها رقم می‌خورد. به خودش فکر می‌کرد چرا به جای تفریح، و این طرف و آن طرف چرخیدن آمد توی باغی که تنها حاصلش برایش خستگی بود و شُر شُرِ عرق. فکرِ این بود وقتی برگردد تهران چه حربه‌ای به کار ببرد تا بتواند پرسش‌نامه‌هایش را پخش کند. حربه‌هایی که دیدید به دیوار خورد و در هیچ کدام‌شان توفیق نداشت. نگاهش را چرخاند سمتِ شالی‌زاری که به رنگِ یک دست سبز متمایل به زرد خودنمایی می‌کرد. نسیمِ دل‌پذیری هم وزید. موهای علی را رقصاند و علی از این رقص احساسِ سبکی می‌کرد. عینکش را درآورد. دستی به چشمانش کشید. صدای موبایلِ پدرش را شنید. صدا از توی ماشین می‌آمد.

¶¶¶

به درخت‌های آخر رسیده بودند. بیشتر نقاطِ زمین‌شان گِل شده بود. نزدیک بود به حالتِ آب تخت؛ حالتی از آب‌گیری که کلِ زمین را تحتِ تاثیر آب قرار می‌دهد. پدرِ علی پیشنهاد داد بروند سراغِ شالی تا ببیند حدِ رشدش چطور است و  هم او دست و پایش را بشورد. پیاده راه افتادند سمتِ زمین.

- چند بار به این مردیکه گفتم وقتِ سمِ شالی‌ها دیر نشود. هیچ گوش نمی‌دهد. ادعا دارد که فقط خودش کاسب است.

به شریکِ زمین اشاره می‌کرد. زمین از بابای علی بود و کشت و کارش با شریک. آخرش محصول را نصف نصف تقسیم می‌کنند. از روی مرزِ بینِ کرت‌ها حرکت می‌کردند. علی هم تمرکز کرده بود که از روی مرز خارج نشود. انگار می‌کرد مثلِ دلقکِ سیرکی است که از روی طناب رد می‌شود. تکمیل قضیه این می‌شد که دستانش را باز می‌کرد. اگر چوبی دستش بود نور علی نور بود. رسیدند به موتورِ آب. حاجی شلوارش را تا جایی که می‌شد بالا زد تا با خیال راحت بتواند پاهایش را بشورد. به علی اشاره کرد هندل بزند. موتورِ آب از این گازوییلی‌هایی بود که خیلی شبیه سرِ تیلر بود. علی هم ریسمانِ سفید رنگی را که از بس بهش گازوییل خورده بود سیاه شده بود برداشت و دورِ مدارِ دایره‌ای چرخاند و با قدرت کشید. ریسمان دستش بود، ولی موتور آب روشن شد. پرگاز زوزه می‌کرد. به پدرش اشاره کرد گازش چه جوری تنظیم می‌شود. بالاخره تنظیمش کرد و پدر هم شلنگی را که به موتورِ آب متصل بود روی چوبی که از زمین یک متری ارتفاع داشت انداخت و شروع کرد به شست‌وشو.

نشست روی زمینِ سیاه‌ شده‌ی کنارِ چاهِ 12 متری‌شان. سایه‌ی درختِ بیدِ کنارِ چاه با تمامِ کوتاهی و بخلِ وقتِ ظهرش تا روی کمرِ علی را پوشش می‌داد. نود درجه‌ای از حالتِ طاق‌باز منحرف شد و نگاه کرد به دسته دسته شالی سبزِ متمایل به طلایی که مثلِ طره‌ای مو از نسیمِ تابستانی موج می‌خوردند. شالی‌هایی که ریشه‌های‌شان توی آب بود، ولی نسیم هم آن قدر بی‌انصاف و شاید هم قدرتمند نبود که بخواهد آن‌ها را از ریشه در بیاورد.

پدرِ علی لباسش را عوض کرده بود و گفت می‌رود به زمین‌شان که آن هم شالی­زار و آن طرفِ خیابان است سری بزند. زمینی که 5 سالِ پیش وقتی برای دومین بار می‌خواست برود حجِ عمره خریده بود. علی باشدی گفت و ادامه داد برمی‌گردد سمتِ ماشین.

پدرِ علی بود که داشت توی دشتِ شالی آرام آرام کوچک و کوچک‌تر می‌شد. علی می‌خواست چشمی به هم بگذارد و از این دریای بی‌کرانِ شالی‌ها برود سراغِ پرسش‌نامه‌ها که سرراست‌ترین قسمتِ تحقیقِ دانشجویان را برایش کرده بود جانکاه‌ترین‌. دلش نمی‌آمد چشمانش را ببندد و از این همه بوته‌ی شالی محروم شود. از خودش عذرخواهی کرد و به حالتِ طاق‌باز نزدیک شد. هیچ نگرانِ این نبود که تی‌شرتِ یشمی‌اش خاکی شود؛ آن هم با این همه غلت زدن. اگر پدرش این‌جا بود می‌گفت خر غلت زدن.

¶¶¶

با دستِ پر آماده بود. یاسین رفته بود بیرون چندتایی نان بخرد، ولی بچه‌ها را غافلگیر کرد با ترکیباتی که بهم زده بود و به قولِ خودش همه چیز آمده بود برای یک سالاد اولویه‌ی پرستیدنی. از معدود روزهایی بود که بهزاد توی اتاق بند شده بود:

- حسین هم می‌آید؟

- نمی‌دانم! گفت که می‌رود کتاب‌فروشی. او از ما علاف‌تر است.

یاسین با حرکتِ سر تایید کرد. خرت و پرت‌ها را ریخت توی یخچال، از بس خالی بود نیازی به مرتب گذاشتن نداشت. روزنامه‌ای که خریده بود باز کرد.

- دیدی شرایطِ مملکت را چه جور خر تو خر شده است؟

- بگذار یک ذره به هم بپرند. بالاخره یک روز هم وقتِ تسویه‌ حسابِ گرگ‌هاست.

یاسین با ناراحتی تایید کرد و گفت:

- اما دودش به چشمِ ما می‌رود.

- نترس، حالِ ما از این که هست بدتر نمی‌شود، می‌شود؟

- در هر صورت مخالفم.

یاسین خندید. من درِ اتاق را باز کردم و باز هم کتابِ جدید خریده بودم. بهزاد هم با چشمکی گفت:

- چطوری بسیجی؟

- حاجی رمان‌هایت را ندادی بخوانیم.

- گفتم که دستِ دادشم است. الان هم دارم رمانِ «دیگر اسمت را عوض نکن» را می‌خوانم.  

رفته بودم کتاب‌فروشی نشرِ چشمه که همان نزدیکی‌ها بود. کتابِ جدیدِ مستور را خریده بودم. تعجب کرده بودم از این که به چاپِ سوم رسیده است. یاسین همین طور که شلوارکش را پا می‌کرد گفت:

- دمت گرم حسین، سیب‌زمینی‌ها را بگذار آب‌پز شود. حاجی‌ات می‌خواهد برای ناهار اولویه درست کند. پایه‌ای؟

- سنگ هم جلویم بگذارید پایه‌ام.

¶¶¶

سنگ که خوب است مثلِ یک خرسِ قطبی خوابیده بود. دیگر داشت گلوی پدرش درد می‌گرفت از بس علی را صدا کرد. به شریکش که با موتور تریل آمده بود سرِ زمین گفته بود:

- نمی‌دانم چطور توی آن جای به این کثیفی خوابیده است.

- حاجی صد بار بهت گفتم بچه‌ها را که برای مسافرت و هوا عوض کردن آمده‌اند نیاور سرِ زمین. عادت ندارند به کار.

صدای موبایل هم داشت مثلِ صدای حاجی می‌شد. شریکِ تریل سوار اشاره کرد که حاجی‌ گوشی‌اش را بردارد. گوشی داشت خودش را می کشت از بس که زنگ زده بود. حاجی بعدِ تماسش گفت:

- این مردیکه‌ی خرک‌چی هم برای ما آدم شده است. می‌گوید بیا کارت دارم. تا دو روز پیش نمی‌توانست خودش را تمیز کند، حالا برای من اُرد می‌دهد.

علی تلوتلوخوران از روی مرز راه می‌رفت. چند باری هم افتاد درونِ دشتِ آب. دستانش را مدام به صورتش می‌مالید. خوابِ مژده را دیده بود. مژده‌ای که توی خانه نشسته است و شاید هم به مادر کمک می‌کند. مژده‌ای که علی از ترمِ قبل عاشقش شد. خیلی سریع رفت خواستگاری و کار را تمام کرد. برگِ برنده‌ی علی برای خانواده‌ی مژده معافیتِ سربازی‌اش بود. البته بیشتر برگ برند­ه­ای برای خودِ علی بود تا برای خانواده­ی مژده. برگ برنده­ای که به علی اجازه می­داد سالِ آخر دانشگاه سراغِ ازدواج برود. خیلی از دانشجوهای پسر مجبورند ازدواج را حداقل به بعد از سربازی موکول کنند، ولی خیال علی از این جهت راحت بود. برگ برنده­ی علی این بود که مژده حسابی از او خوشش آمده بود. وگرنه خانواده­ی مژده به این راحتی راضی نمی­شدند تنها دخترشان را به جوان یک لا قبایی مثلِ علی بدهند.

- واقعا خوابیده بودی پسر؟ گلویم پاره شد این قدر صدایت کردم.

- حالا حرفِ حسابش چیست؟

شریک از حاجی پرسید.

سوارِ ماشین شدند، پدرِ علی سوییچ را چرخاند. پایش را گذاشت روی گاز. نگاهی به عقربه‌ی بنزین کرد که خبر از باکِ خالی می­داد، بعدِ یک آبیاری خسته کننده باید سری هم به پمپ بنزین می­زد. حالش هیچ تعریف نداشت.

¶¶¶

- زمینِ شالی‌زار خیلی به آب نیاز دارد. بدونِ آب می‌میرد این زمین. حکمتِ خداست که همه چیز را در همین آب قرار داده است. یک هفته‌ی آبِ همین زمین قطع شود، معلوم نیست چه بلایی سرِ شالی‌های در حالِ رشد می‌آید.

- باغ کنارِ زمین هم همین طور است علی؟

مژده توی اتاقی که در خانه به اتاقِ علی معروف است به علی نگاه می‌کند و روایتش را از زمین‌های شالی‌زار می‌شنود. علی اضافه می‌کند:

- جالب است موقعِ برداشتِ برنج‌ها باید آب را قطع کرد. اگر آب توی زمین باشد همه‌ی محاسبات بهم می‌خورد. زمینی که با آب رشد می‌کند، بی‌آب باید نتیجه بدهد.

بعد از ظهر هوا خنک شده بود. علی که بعد از ناهار خوابیده بود آرام مژده را بیدار کرد. پیشنهاد داد که با هم بروند کنارِ دریا قدمی بزنند.

مژده گفت حوصله ندارد. علی هم بی‌خیال شد. مرکزِ همه‌ی رویه‌های تصمیم‌گیری علی، مژده است. دخترکِ دوست‌داشتنی کلاس‌های درسِ دکترِ رسش.

- فکر کنم دکتر رسش خیلی خوشحال باشد که چنین موضوعی را انتخاب کردی؟

- پرسش‌نامه‌ها را نشانش دادم کفش برید. آن‌جا نبودی، نه؟ آره نبودی. گفت این را از کجا گیر آوردی؟ کفش بریده بود. آن هم پرسش‌نامه‌ی هنجار شده هفتاد سوالی برای گرایشِ مذهبی. هرچند به نظرِ خودم خیلی پرسش‌نامه‌‌ی قوی نیامد، ولی کلا روی هوا بود.

صدای پدرِ علی می‌آمد که صدا می‌کرد پسرش را.

¶¶¶

این طرف، توی خوابگاه بحثِ سنگینی بینِ ما درگرفته بود.

- این چه طرزِ حرف زدن است؟ چرا داد می‌زنی؟ اصلا حرفت منطقی نیست.

- همان قدر حرفِ شما منطقی است بس است. منطقِ چی؟ چماق؟

بحثِ بینِ من و یاسین بالا گرفت. یاسین از من گله می‌کرد که بی‌جهت دارم دفاع می‌کنم. مدام توی حرفِ همدیگر می‌پریدیم.

- چرا باید یک جوانِ نوزده ساله فقط برای این که به نتیجه‌ی انتخابات اعتراض می‌کند جانش را از دست بدهد.

من هم همین طور که روی صندلی پشتِ کامپیوتر به خودم تاب می‌دادم ‌گفتم:

- مساله را داری اشتباه طرح می‌کنی.

- روشِ درستِ طرحِ مساله یعنی حیدر حیدر بگویی و بیایی با چماق ملت را بزنی و بعد این‌جا کمرت را تاب بدهی که باید درست طرح کنی. ببین اگر به تاب دادن باشد من خودم بهترش را بلدم. می‌خواهی بلند شوم برایت قِر بدهم.

لبخند زدم. یاسین با حرارات ادامه داد:

- چرا جنگ؟ چرا خشونت؟ اگر می‌شود یا منطق همه چیز را حل کرد باید دست به چماق برد؟ منطقِ این که نواب صفوی احمد کسروی را زد چه بود؟ احمد کسروی کسی بود که حتی رژیمِ سلطنت هم با او مخالف بود. اگر او حرف می‌زند و استدلال می‌کند خب شما هم بیا استدلال کن. اگر او کتاب نوشت، شما هم بنویس. چرا باید قلم را با چاقو پاسخ داد؟ یعنی طرف این قدر بارش نیست که نتواند جوابِ کسروی را بدهد و بعد بیاید طرف را بزند و افتخار هم بکند. من که می‌ترسم به یک همچین آدمی بگویم شهید؟

من هم سعی کردم مستدل جوابش را بدهم. گفتم:

- نواب اولش با حرکتِ مسلحانه شروع نکرد. خودِ نواب رفته بود بینِ مریدهای کسروی و بارها در خانه­ی کسروی با او و مریدانش بحث کرده بود. جالب است تو از کلِ داستان فقط تهش را می‌بینی. تازه، نواب حتی به کسروی می­گفت پسر عمو، چون خودِ کسروی هم سید بود. بارها جوابِ کسروی را به صورتِ مستدل داده بود. حتی در یکی از دفعاتی که کسروی نتوانسته بود جوابِ نواب را بدهد برای نواب خط و نشان کشیده بود و مریدانش هم نواب را با اسلحه تهدید کرده بودند. نکته­ی جالب این که کسروی با قرآن و مفاتیح و اشعار عرفانی حافظ و مولوی مخالف بود و حتی آن ها را آتش زده بود. او حتی از مسخره کردن پیامبر و امام صادق هم ابایی نداشت. همه­ی این ها باعث شد که نواب یقین پیدا کند کارهای کسروی نه برای کشف حقیقت که برای توهین و تحقیر اسلام است. چون حکومت هم حکومتِ جور بود، پس نواب باید با همکاری مراجع دست به کار می‌شد. به همین دلیل نواب و یارانش در دادگاهی که به صورت مخفی تشکیل دادند با توجه به حکمِ اسلامیِ ارتداد، کسروی را به مرگ محکوم کردند. جالب است بدانید حتی پولِ خریدِ اسلحه­ی نواب را یکی از علما به اسمِ آیت الله طالقانی داد؛ البته نه آن طالقانیِ معروف. این جور نبود که بیاید یک تیر توی کله­ی کسروی خالی کند. نواب که کسروی را زد، کسروی مجروح شد. بعد کارِ کسروی را توی دادگاه ساختند. چون جریانِ کسروی از جنسِ بحثِ مدرسه­ای نبود، بلکه از جنسِ تخریبِ دین و... 

بهزاد هم واردِ بحث شد و حرفم را قطع کرد:

- باز آن وقت‌ها این‌ها صداقت داشتند، قبول. الان چطور؟ جالب است اگر خدا و پیامبر و این‌ها را قبول نداشته باشی اشکال ندارد، ولی فقط با ولایتِ فقیه نباید مخالف باشی! این چه گندکاری است که دارند می‌کنند؟ هر جا می‌روی اول ازت می‌پرسند آقا التزام عملی به ولایت مطلقه‌ی فقیه داری یا نه؟ یکی هم نیست به‌شان بگوید بابا من تخصصم دین نیست. من روی یک مطلبِ دیگر کار می‌کنم. من از کجا می‌دانم ولایت فقیه چیست و بدتر از آن می‌پرسند وضوی جبیره چه جور است؟

- گیرم بدانی وضوی جبیره چیست. کی گفته باید این را به بقیه بگویی؟ به آن‌ها چه مربوط است که من نماز می‌خوانم یا نه! فضولند؟ همین کارها را می‌کنند که دروغ و ریا زیاد می‌شود.

- چرا توی غرب این قدر دروغ و ریا نیست و همه صادق‌اند؟

- آفرین بهزاد جان. چون همه چیز سرِ جای خودش است. برعکسِ مملکت ما که هیچ کس سرِ جای خودش نیست.

¶¶¶

- یادم تو را فراموش؛ من آدمم تو خرگوش.

سرِ شام با مژده جناق شکست که در موردِ پایان‌نامه و دکتر رسش حرف نزنند و اگر کسی حرف بزند... مژده شرط را باخت.

پس‌نوشت:

تا آخرِ هفته‌ی بعد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۰۲
میثم امیری

رمان

آرمان علی

نظرات  (۱)

۰۳ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۴۹ هم دانشگاهی
سلام علیکم.بنده از صبح 8 قسمت رو خوندم و ایرادات مختصری به زعم خودم دیدم که عرض میکنم.
در قسمت 1و2و3 در بعضی قسمتها توصیفات برهنه ای داشتید.برای شما صحیح نیست که استخر دختران رو توصیف کنید.
نیازی نیست مثل جلال از موهای شلاله مژده بگویید.
نوشته هاتون مثل فیلم های عطاران زنای ذهنی رو ایجاد میکند.
در نوشته های یک فردی که ارزشی است نباید با خواندن مطالب حس اروتیک خواننده تحریک بشه.....
در کنار این ایرادات که 3 مورد به نظر میرسید فضاهایی که از نماز های صبح ترسیم کردید بسیار عالی بود.توصیفات گیرایی داشتید...استفاده دقیق ادرسها در توصیفتون عالی بود.
احتمال میدم با توصیفی که از زمین کشاورزی داشتید خودتون هم در این فضا بوده باشید و از همسرتون انتظار دارید که مثل مژده باشه....چه در ظاهر و چه در برخوردهاش!!!صحیح هست؟؟؟؟
پاسخ:
سلام.
من این داستان را چهار پنج سال پیش نوشته‌ام؛ الان برخی از بخش‌هایش را قبول ندارم و ایرادهای شما را به‌جا می‌دانم. با این که در کلیّت فضایش، فضای نااخلاقی نیست. حتّی توصیفش از استخر زنانه هم اروتیک نیست به نظرم. نویسنده‌ی حزب‌اللهی باید بتواند استخر و دیسکو را توصیف کند بی‌آن‌که اروتیک باشد. من کوشیده‌ام این‌گونه باشد. ولی این را که کوشش‌هایم خام بوده یا توصیفم از استخرِ زنانه منطقِ روایی ندارد تا حدِّ زیادی می‌پذیرم.
این توصیف‌ها و شخصیّت‌پردازی‌ها ربطی به همسرِ آینده‌ام ندارد. نمی‌دانم این‌جا جایش هست یا نه. ولی من تقریبا انتظارِ ویژه‌ای از همسرِ آینده‌ام ندارد. به قولِ یکی از رفقا همین که همسر آدم، آدمِ پاک و سالمی باشد کافی‌ست. چون خیلی چیزها در زندگی دستِ انسان نیست که بخواهد برایش برنامه‌ریزی کند. پس بهتر است آدم انتظارها و تابوهای الکی نداشته باشد و بسپارد امر را به خدا.


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">