تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اسلام آمریکایی» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۸:۰۰ ب.ظ

من حاضرم عکس این خمینی را پاره کنم

فردین زنگ می‌زند بهم. سفارشِ مطلبی می‌دهد برای نشریه‌ی دانشجویی بسیج. مطلب را می‌نویسم. فکر می‌کنم باید برای نشریه‌ی دانشگاهی که سال‌ها در آن باد خورده‌ام چیزی بنویسم. آن دانشگاه، دانشگاهی حاشیه‌ای بود با طوفان‌ها و بادهای درنوردنده. می‌نویسم. در مذمّتِ مدیریتی می‌نویسم که سال‌هاست گریبانم را گرفته. مدیریت که نمی‌دانم از کجا سربرآورده و نشانه‌ی چیست. 
مطلب نوشته می‌شود. یک مطلبِ بی‌خاصیّت، بسیار ساده؛ همین مطلب پیشینِ همین وبلاگ. تقریبا هیچ خلاقیّتی در نوشتنش به کار نمی‌رود. در کم‌تر از یک ساعت تایپ و فرستاده می‌شود. به فردین زنگ می‌زنم، می‌گویم مطلب را فرستاده‌ام. مطلب را می‌خواند و بسیار خوشش می‌آید. خوش‌آمدنی که از مخلوطِ فهم و میان‌مایگی و کینه‌توزی! نتیجه می‌شود. دست‌اندرکاران نشریه هم خوش‌شان می‌اید که آن‌ها نمی‌توانند میان‌مایه‌تر از فردین نباشند. یعنی آن شب مجموعه‌ی نشریه بسیجِ دانشگاهِ شاهد به این نتیجه می‌رسد که باید مطلب را منتشر کند. یک مطلبِ بی‌خاصیّت و بسیار ساده و دمِ دستی که هزارتایش را شما می‌توانی همین الان سیاهه کنی. مطلبی که نه خلّاقیّتی درش هست، نه پیچیدگی. حرف‌های هزار بار زده شده در آن زده می‌شود. حرف‌های تکراری. یک مطلبِ خنثی.
ولی بسیجی‌ها می‌ترسند. با خبر می‌شوم از بیرون دانشگاه رفقایی دست به کار می‌شوند تا نشریه کار نشود و طبعا مطلبِ من هم. یکی از دلایل‌شان هم مطلبِ من است. می‌گویند نباید این مطلب کار شود. مطلبِ خنده‌دار پیشین همین وبلاگ.
*
سال‌ها پیش که دانشجوی دانشگاهِ شاهد بودم، سال‌ها بود که از مدیریت کامیار ثقفی بر آن دانشگاه می‌گذشت. عینِ 5 ترمی که دانشجوی آن‌جا بودم و همیشه توی دانشگاه؛ یک‌بار هم ایشان را ندیده بودم... کار به جایی رسید که من احمدی‌نژاد -رییس جمهورِ وقت- را بیش‌تر از او می‌دیدم...
*

رفقای داخلِ دانشگاه به مصلحت‌سنجی اوّلینِ نشریه‌ی قابلِ اعتنای بسیج را که من به عمرم دیده بودم قیچی می‌کنند. با مصلحت‌سنجی. بی‌آن‌که خودشان عضو دانشگاه شاهد یا بسیجش باشند. بسیجِ دانشگاهِ شاهد با کوششی بیرونی نشریه را منتشر نمی‌کند. نشریه‌ای معمولی و دانشجویی.
*
سال‌هاست که از سال‌های دانشجویی من در دانشگاه شاهد می‌گذرد که سال‌ها بود در آن سال‌ها از مدیریت کامیار ثقفی سال‌ها می‌گذشت. مدیری که یک بار هم در دانشگاه ندیده بودمش. رییس دانشگاهی که هیچ وقت هیچ کسی، به جز هم‌دانش‌کده‌ای‌هاش، ندیده باشندش به تاکسی تلفنی شباهت دارد که نه تاکسی دارد، نه تلفن. او رییس کدام دانشگاه بوده و هست؟!
*
اوجِ انحطاط مقابل رویم رژه می‌رود. اوجِ انحطاط این است که حفظِ انقلاب اسلامی و ارزش‌هایش تا این حد کج و مغشوش و درهم شود. 
به فردین زنگ می‌زنم و از این همه تعلل و خاموشی و محافظه‌کاری او و رفیقش حیرت‌زده می‌شوم و هنوز در حیرتم که چرا چیزی ننوشته‌اند و دستِ کم در شعار حزب اللهی بودن‌شان را نشان نمی‌دهند. می‌گوید تا آخرِ امشب می‌نویسد. ببینیم. 
*
ای کاش روزی که دانشجوی دانشگاه شاهد شده بودم، عکسی از کامیار ثقفی به دست‌مان می‌دادند که در مدّتی که دانشجوی آن دانشگاه بودیم دستِ کم عکس‌شان را مشاهده می‌کردیم. همیشه توی دانشگاه از مدیریت دانشگاه شاهد انتقاد می‌کردم می‌ترسیدم که نکند این که پشت سرش راه می‌روم و صدایم را می‌شنود، رییس دانشگاهِ شاهد باشد. نمی‌دانید چقدر سخت است از مدیری که نمی‌بیندش انتقاد کنید. طرف، حداقلِ شایستگی مدیریت را ندارد، چون دیده نمی‌شود... و چطور می‌شود کسی را که از دانشجو فراری‌ست رییس نامید. رییسی که سال‌هاست از سال‌ها پیش رییس مانده است.
*
دوباره فردین زنگ می‌زند و دعوتم می‌کند به دانشگاه شاهد برای حرف زدن. می‌گویم می‌خواهم درباره‌ی چگونه نوشتن حرف بزنم و او پیشنهاد می‌کند که بخش‌هایی از رمان تازه نوشته شده‌ام را بخوانم. می‌پذیرم. ولی این برنامه هم به گفته‌ی دوستان با مخالفت ثقفی و هادویِ کاشانیِ هزار نکته از یک معنایِ پیش‌نمازِ رفیقِ جواد قلاوند، برنامه هوا می‌شد. البته به گفته‌ی دوستانِ مسئولِ برنامه. از این همه جاخوردگی بسیج دانشجویی خنده‌ام می‌گیرد. بسیج دانشجوی پیرو حضرتِ امام، در همه‌ی اشکالش باید خمینی باشد. و در آن دانشگاه که من دانشجویش بوده‌ام و جوّش را می‌شناسم، به نظرم برنامه‌ی درست و نشریه‌ی خوب نتایجی دارد؛ یکی‌اش این است که برنامه‌ات برگزار نشود. همین که برنامه‌ات برگزار شود، یعنی درجه‌ای از خنثی بودن و انحطاطا درت هست. 
*
ثقفی رییس دانشگاهِ پیشینم بود؛ رییسی که ندیده بودمش. دوست داشتم در سخنرانی دانشگاهِ شاهد که رییس هوایش کرد، عکسی از کامیار ثقفی با جست‌وجو در گوگلِ خبیث بیابم و در مهدیه دانشگاه شاهد نمایش دهم. به دانشجویان بگویم یکی از راه‌های چگونه نوشتن، نوشتن از موقعیّت‌هایی‌ست که ندیده باشندش؛ چه موقعیتی از این بهتر که از این بنده خدا که رییس‌تان بنویسید. رییس دانشگاهی که آدم ندیده باشدش جان می‌دهد برای یک رمانِ خوب. من شاید در مجموعه داستانی که می‌نویسم شمّه‌اش را رو کنم؛ خیالم هم راحت است که برای نوشتن داستان نیاز به اجازه از هیچ شورای سه‌نفره‌ای نیست! و من کارم را بلدم، بیش‌تر از این رو که ندیدن کامیار ثقفی در طول دوران دانشجویی‌ام این قدر در من انرژی ایجاد کرد، که می‌توانم باهاش برادرانِ کارمازوف بنویسم. و آن قدر انرژی دارم که در هر صفحه می‌توانم دو بار نام کامیار ثقفی را بیاورم و او را با نام کوچکش صدا کنم؛ نمی‌دانم خوشش می‌آید یا نه. یک بار هم که می‌خواستم کامیار ثقفی را از طریق بخش ایمیج سایت گوگل نشان دهم، توسط رییسی که ندیده‌امش هوا می‌شود.
*
خمینی 15 سال تبعید بود. از ترس و جازدن حالم بهم می‌خورد. حسن، مردِ ناحسابی! جانت را، زحمتت را به باد داده‌اند و تو سکوت کرده‌ای. اسلامِ آمریکایی دارد تو را می‌بلعد و تو هم‌چنان شعارهای نخ‌نما شده‌ای می‌دهی که کسی را نگزد. این هم دیپلمات‌بازی برای چه؟ فردین‌جان تو در مطلبِ آخرت درباره‌ی زیستن حرف زده‌ای؛ یک مشت شعارِ توخالی. شعار توی شعار. کار شما بسیجی‌ها شعار است. در هر سویه و سمتِ فکری باشید، دوست دارید شعار بدهید. دوست دارید خودتان را کنار بکشید و برای جمع شعار بدهید. مطلبِ فردی و تجربه‌ی شخصی با اول شخصِ مفرد درست نمی‌شود آقای شاعر. شعورِ فردی و مطلبِ فردی آنی‌ست که بتوانی روایتی از خود کنی. روایتی که تنها تو را در بر گیرد، تنها درباره‌ی تو باشد.
*
کامیار ثقفی رییس دانشگاهِ شاهد بود. سال‌هاست که هست. ولی در واقع نیست. رییسی که ندیده باشی‌اش چه جور رییسی‌ است؟ من در سال‌های دانشجویی فرقی قائل نبودم بین کامیار ثقفی و فرهادِ رهبر. چون هیچ‌کدام‌شان را ندیده بودم. اصلا کامیار ثقفی می‌تواند مانند قهرمانِ کتاب کالوینو باشد؛ شوالیه‌ی ناموجود. کسی که دیده نمی‌شود، تنها تأثیرش حس می‌شود. به کسی گفتم کامیار ثقفی را نتوانستم به ریاست بپذیرم، چون او را ندیده‌ام؛ بهم پاسخ داد می‌توانی چربی داخلِ شیر را ببینی؟ گفتم نه، او گفت پس نمی‌توانی وجودِ کامیار ثقفی را منکر شوی. دیدم راست می‌گوید با این تمهیدِ خداشناسانه من نمی‌توانم ریاست کامیار ثقفی را کتمان کنم؛ درست است که نمی‌بینمش، ولی نمی‌توانم کتمانش کنم. تو همیشه برایم بودی کامیار ثقفی. ولی حیف است آدم کیتارو را ببیند ولی تو را نبیند. 
*
آقای رفیق، تو را به دانشگاه راه نمی‌دهند، اگر محقّی و از حقیقت بهره‌ای برده‌ای آن را منتشر کن. از آن روایت بکن. رها کن سیّد مرتضی و خمینی و شعار را. خودت را بچسب. روایت خودت کو! آن روایت، روایتِ مدیریتی است که دوست دارد قیافه‌ات را برای ثانیه‌ای هم شده در دانشگاه نبیند. اسلام ناب و اسلام آمریکایی در زبانِ شما به شعارهای پوچی تبدیل شده! می‌دانی چرا شعار نوشته‌ای؟! چون می‌خواهی کنار گود بنشینی.
*
در ایّام الله انتخابات که خر شده بودم و برای جلیلی تبلیغ می‌کردم به دوستی گفتم قالیباف را می‌شناسی، گفت او هم من را نمی‌شناسد. شوخی جالبی بود. من سال‌ها دانشجوی دانشگاهی بودم که مسئول دانشگاهم را نمی‌شناختم، و او هم طبعا من را نمی‌شناخت. تجربه‌ای ناب. مسئولی که نشناسی‌اش. نام آن مسئول کامیار ثقفی بود که نمی‌دانم دوست دارد به نام کوچک صدایش بزنم یا نه. 
*
حسن تو یک چیزی بگو... تباه نشوی برادر! داری درس می‌خوانی، بخوان، ولی روایت را فراموش نکن. 
*
رییس دانشگاه شاهد کامیار ثقفی است؛ رییسی که یک بار دیده‌امش. از پشت. روزی که شهدای گم‌نام را آورده بودند و احمدی‌نژاد هم آمده بود. من احمدی‌نژاد را که رییس هیأت امنای دانشگاه بود دیدم، ولی کامیار ثقفی را ندیدم. البته از پشت دیدم، در راهِ مهدیه. یکی از دوستان گفت این دکتر ثقفی است؛ بعد از آن و پیش از آن من کامیار ثقفی را به‌ترتیب ندیده‌ام و ندیده بودم. دویدم؛ رفتم جلو و کوشیدم نیم‌رخی از کامیار ثقفی را ببینم که پیچید سمتِ مهدیه. ولی دیدمش. او هم من را دید، لبخندی زد و رفت. این چگال‌ترین برخوردِ من با ثقفی بود. ای کاش کامیار ثقفی را می‌توانستم بیش‌تر ببینم. که نشد. و اگر امروز روزی هزار بار هم ببینمش، برایم ارزشی ندارد. او رییسی بود که نبود. رییسی که بین مجموعه‌اش نباشد، رییسِ کجاست؟
*
روایتِ شعاری از اسلام آمریکایی را رها کنید. باور کنید اسلام آمریکایی هم می‌تواند تبدیل به شعار توخالی شود. اسلام آمریکایی هم می‌تواند تبدیل به زینت‌المجالس شود. باور کنید می‌تواند. شما مجله‌ی سراسر منحط 57 را دیده‌اید. شما مدیریتِ به قولِ خودتان اسلام آمریکایی در دانشگاه را دیده‌اید و چیزی نگفته‌اید. شما دیده‌اید که حسن را رد صلاحیت کرده‌اند و چیزی نگفته‌اید. شما دیده‌اید که چطور جوان‌های پای کار را به آن دانشگاه راه نداده‌اند و چیزی نگفته‌اید. شما هیچ وقت چیزی نگفته‌اید.
*
کامیار ثقفی رییس دانشگاهِ شاهد است. انگار در سایه بودن در جمهوری اسلامی، آدم را ماندگارتر می‌کند. رییس جمهوری عوض می‌شود، وزرای علوم دولت‌های مختلف می‌روند و می‌آید و همین طور رییس جایی مثل بنیادِ شهید و نماینده رهبر در آن بنیاد، ولی کامیار ثقفی رییس می‌ماند؛ چون دیده نمی‌شود. 
*
فردین! این که نگذاشتند نشریه‌تان در دانشگاه منتشر شود نشان می‌دهد که کارتان را درست انجام داده‌اید. من به فردین گفتم، نشریه‌ی درست و منطبق با خمینی در آن دانشگاه نتایجی دارد. یکی از آن نتایج این است که روزِ نخست دستور دهند از دانشگاه جمعش کنند. البته این که پیش از انتشار، این کار انجام شد، نگران‌کننده است، ولی می‌توانید امیدوار باشید که اسلام به قول شما آمریکایی نوعی از اسلام است که اجازه دیده شدن به اسلام ناب را نمی‌دهد. به قول روح الله نامداری اسلام آمریکایی بر ذهن‌ها و عقل‌ها و اندیشه‌ها قفل می‌زند و اجازه‌ی سؤال کردن هم نمی‌دهد. (خوش‌تان می‌آید از این شعارها بدهم، ولی نمی‌دهم.)
*
کار به جایی رسید که روزهای آخر دانشجویی‌ام اگر کامیار ثقفی می‌آمد جلو و می‌گفت من کامیار ثقفی هستم. حرفش را قبول نمی‌کردم، می‌گفتم لطفا کارت شناسایی‌تان را نشان دهید. آن وقت بود که شاید و تنها شاید بهش می‌گفتم کامیار؛ البته از این که به نامِ کوچکش صدایش می‌کردم ناراحت نمی‌شد. 
*
برای خمینی بودن و کار خمینی کردن لازم نیست اسم خمینی را بیاوری، بلکه کافی‌ست روشت خمینی باشد. اسلام آمریکایی 15 سال خمینی را تبعید کرد. پس اگر جایی اسلام به قول تو آمریکایی حضور دارد و تو مروّجِ اسلام ناب هستی، باید اسلام آمریکایی تبعیدت کند، اخراجت کند. این یکی از نتایج زیست در این منظومه است. اگر بترسی، خودت را، مدرکت را، آینده‌ی کاری‌ات را ببینی و از حق فاصله بگیری، به همان اندازه در دامِ اسلامِ آمریکایی هستی. منطقت با خمینی و آقای خامنه‌ای باشد. آقای خامنه‌ای گفت ما حرفِ حقّی داریم، آن حرفِ حق را می‌زنیم. تمام شد. منطق اسلامِ ناب همین است. خوشت می‌آید از شعار؟ می‌دانم که خوشت می‌آید فردین. 
*
کامیار ثقفی رییس دانشگاهِ شاهد بود. و هست. و شاید خواهد بود. ولی برای من هیچ‌گاه رییس دانشگاهِ شاهد نبود؛ چون ندیده بودمش. معرفتِ حسّی نازل‌ترین و آسان‌ترین مرتبتِ معرفت است؛ به گفته‌ی جوادی آملیِ رفیقِ اکبرِ هاشمیِ رفسنجانی در کتاب منزلت عقل در هندسه معرفت دینی. وقتی این نازل‌ترین حس هم در معرفت به کامیار جانِ ثقفی حاصل نگشت، من می‌توانم بگویم من کامیار ثقفی را می‌شناسم؟
*
نمی‌دانم رویِ جلدِ مجله‌ی 57 را دیده‌اید یا نه. شاید دیده باشید. درباره‌ی خمینی است. دوست، فکر می‌کنی در آن دانشگاه چند نسخه این نشریه توسط مسئولینش خریداری شوند؟ تو می‌گویی صد نسخه، من می‌گویم هزار نسخه. اگر خمینی را کسانی که تو قبولش نداری و می‌گویی اسلام آمریکایی دارند، هزار نسخه بخرند، آن خمینی خنثی نیست؟ آن خمینی دروغ نیست؟ خمینی با این همه شعارزدگی مسئولین که به قول مرتضی آوینی ایثار را هم شعاری کرده‌اند و از درون خالی، دیگر در کلیّت تولید و پذیرفته نمی‌شود. خمینی دیگر در کلیت پذیرفته نمی‌شود فردین، در جزئیّت ساخته می‌شود. آن نشریه، نشریه‌ی کلی‌گویی‌های توخالی است. جزئیّت را دریابید. 
*
کامیار ثقفی را من ندیده بودم در دورانِ دانشجویی جز نیم‌رخی. کامیار ثقفی کیست؟ تو بگو اصلا مختار ثقفی رییس دانشگاه شاهد بوده است. برای من که ندیده‌امش فرقی نمی‌کند. کامیار ثقفی خوشحال باشد که همه‌اش دارم با صلحا طاقش می‌زنم.
*
من خمینی و آقای خامنه‌ای را که در بعضی از این ادارات هزار هزار تا توزیع می‌کنند نمی‌شناسم. من این خمینی و آقای خامنه‌ای را نمی‌شناسم. من خمینی بسیاری از این ایستگاه صلواتی‌های بسیجی و دولتی را نمی‌شناسم. من این چفیه را نمی‌شناسم، تو می‌شناسی؟ من حاضرم عکسِ این خمینی را که ظلمی را توجیه می‌کند در حمایت از خمینی پاره کنم. چون خودِ خمینی هم این طور بود. خمینی می‌گفت اسلام می‌سازند با همه‌ی مناسکش ولی با روحِ آمریکایی. اگر ممکن است اسلام بسازند با روحِ آمریکایی، دوستِ عزیز، آیا ممکن نیست خمینی بسازند با روحِ آمریکایی؟ این خمینی فراوان دیده می‌شود. این خمینی را باید به کناری پرت کرد. 
*
آقای خامنه‌ای معمولا ده سال به ده سال آدم‌ها را در مسئولیّت‌ها جابه‌جا می‌کند. امیدوارم آقای هادویِ کاشانیِ رفیقِ جواد قلاوند هم به مرتبت بالاتری روند. و اگر به مرتبت بالاتری می‌روند، توصیه‌ی آخرش را چنین به کامیار ثقفی بگوید: «یک روز هیچ کار نکن. تنها برو دمِ درِ دانشگاهِ شاهد از صبح بایست، و از هر کس که خواست از اتاقِ گیت‌مانند امنیتی‌فرمش عبور کند لبخندی بزن و بگو من کامیار ثقفی رییس دانشگاهِ شما هستم. اگر گفتنش برایت خسته‌کنند است کامیار جان، می‌توانی این جمله را لند‌اسکیپ روی کاغذی نوشته و چاپ کنی و همراهِ همان لبخند مقابل سینه‌ات بگیری تا هر کس که رد می‌شود رییس دانشگاهش را ببیند. همین. فقط ببیند.» 
*
خمینی رئوف بود با همه‌ی مردم، سخت‌گیر بود با همه‌ی مسئولین. پس ما هم باید این طور باشیم. منظورم از ما من و خودت و فردین است. پس سخت‌گیر باش. بی‌خود به برخی از مسئولین به این بهانه که بسیجی هستند یا مذهبی هستند، رئوف نباش. این‌ها جنبه‌ی رئوفی ندارند. به قول روح الله نامداری: مردِ حسابی! با امام حسینی که سرش را بریدند، می‌تواند مجلسِ مصیبتی برپا کرد که روح جوان را تخدیر کند. اگر با امام حسین -بنا به گفته‌ی خودِ خمینی- می‌توان جوانان را تخدیر و معتاد و بنگی کرد، با بسیج نمی‌توان چنین کرد؟ چرا باید بسیج و بسیجی مصون باشد در این راه؟ اسلامش مصون نیست، چه رسد به چهار تا بسیجی. با بسیج تخدیر می‌کنند شما را به طوری که از ناراستی که می‌بینید دست بکشید و به خاتم‌کاری حواشیِ مقرنس‌های گوشه‌ی اتاق‌خواب‌های‌شان درگیر شوید؛ که چرا اسلامی نیست! 
از اپنِ شدنِ آشپزخانه‌ها مهم‌تر اپن شدن آدم‌ها و مفاهیم و از دست‌دادن بکارت و تازگی‌شان است؛ رییس. 
*
کامیار ثقفی هنوز رییس دانشگاهِ شاهد است؛ از سال‌ها پیش. من هنوز ندیده‌امش، به جز در تدفینِ شهدا. تازه آن روز هم که دیدمش نگفت من ثقفی‌ام. نکند آن که من دیده بودم ثقفی نبوده باشد. نکند. 






۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۳ ، ۲۰:۰۰
میثم امیری
جمعه, ۱ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۰ ق.ظ

حکومت اسلامی با سسِ سبز-1

به نام مهربان
پیش‌نوشت:
بحث‌هایی را در فیس‌بوک درباره‌ی جنبش سبز شروع کرده‌ام. آن‌چه که در این بحث‌ها پی گرفته‌ام، اثباتِ این مدّعا بوده که جنبش سبز درگیرِ رفتارهای سیاسی شده که بازتولیدِ جمهوری اسلامی در راستای اهدافِ خودشان است. یعنی جنبش سبز نتوانسته یک رفتار سیاسی متفاوت نسبت به رفتار جمهوری اسلامی نشان دهد. آن چه که در این بحث‌ها اصالت دارد مواردِ زیر است:
1. سعی شده بحث‌ها ارزشی و جانبدارانه نباشد و به زبان منطق ریاضی به تحلیل این رفتارهای این جنبش بپردازد. آن‌چه که اهمیّت دارد این است که نویسنده سعی کرده خودآگاهی در جنبه‌ی فکری افرادِ این جنبش ایجاد کند و آن‌ها را به نقدِ کرده‌های‌شان بنشاند.
2. مهم نیست امروز جنبش سبز از نظر سیاسی وجود دارد یا نه. آن‌چه که اهمیّت دارد عمق فکری و فرهنگی آدم‌هایی است که به حرکت اعتراضی سال 88 تعلّق دارند. یعنی رفتارهایی که به نقدِ آن می‌پردازم ریشه‌های فرهنگی و فکری دارند.
3. این‌جانب موضع سایت‌های سیاسی مخالفِ جنبش سبز را بی‌ارتباط با این موضوع می‌دانم و طبعاً بهره‌برداری‌های احتمالی آن‌ها را خارج از منظومه‌ی معرفتی موردِ بحثِ آقایان می‌بینم. چون این نوشته‌ها در راستای حق-باطل دیدنِ داستان‌ها نیست. بیش از آن که بارِ ارزشی داشته باشد، اهمیّت فکری و معرفتی دارد. مثلِ این مورد که چرا همه‌ی ما ایرانی‌ها، انقلابی و ضدِّ انقلاب، ساندیس را از جایش سوراخ نمی‌کنیم و نی را به تهِ ساندیس فرو می‌کنم و از آن‌جا مایع‌اش را می‌نوشیم. حال اگر من می‌گویم چرا یک جنبش سبزی بر خلافِ شعارش که خردگرایی و عقلانیّت است، ساندیس را از ته‌اش سوراخ می‌کند، معنی‌اش این نیست که گروه‌های مخالفش ساندیس را از جایش می‌نوشند! به‌ویژه آن که مخالفانِ جنبش سبز، ساندیس را با جایش می‌خورند!

بدن‌نوشت:
یّا امرِ سیاسی از امرِ دینی «جدا»ست؟ چگونه ممکن است چیزی از چیزی جدا باشد؟ این تأکید که سیاست از دیانت جداست به چه دلیل درست است؟ چرا کسی نمی‌گوید مثلاً حواست باشد گوش از بینی جداست؟ دلیلش روشن است چون این دو عضو واقعاً از هم جدا هستند. پس اگر دو چیز از هم جدا باشند، و جدا بودنش را عقل بفهمد، چه نیازی است که توی بوق و کرنا کنیم که آهای ملّت این از آن جداست؟ بگذریم از این که اساساً دین از هیچ چیزی جدا نیست! چون آمده که چیزی را از چیزی جدا نکند! پس چاره‌ای نیست که فریاد برآوریم که دین از سیاست جداست؟ چرا؟ چون معلوم است که چنین نیست. جدیداً هم دیده شده که آن‌هایی که طرف‌دار این دست نظریّات بوده‌اند، استفاده‌ی ابزاری از دین بسیار زیر زبان‌شان مزه کرده است. پس چه کاری است در جدا کردن دین از سیاست! بگذار دو تایش با هم باشد تا همه با هم حظ کنند. تازه واضح است که در ذهن خلّاق آدمی نمی‌توان به دقّت ریاضی هیچ امر کلّی را از امر کلّی دیگر جدا کرد.
+++++++++++++++++++++
چرا در نوشته‌ی پیشینم نوشتم امر سیاسی از امر دینی جدا نیست! دلیل آن که چنین امر واضحی به ذهنم رسید، پروپاگاندای سبزی‌ها در فیس‌بوک است. من هم مثل شما می‌بینم که آن‌ها خیلی صریح دارند داد می‌زنند ما امام حسینیم و آن‌ها معاویه و یزید هستند. نکته‌ی جالب این‌جاست که آن‌ها از تهِ امتزاج دین و سیاست هم استفاده‌ کرده‌اند؛ یعنی زیارت عاشورا. زیارت عاشورا جزو دعاهایی است که روشن‌فکران چندان علاقه‌ای به استفاده از آن ندارند. شاید هم دلیلش نقدها و لعنت‌هایی است که برخی شخصیّت‌های مورد علاقه سنّی وارد می‌کند. ولی سبزی‌ها که سابقه‌ی شعار بر ضدِّ مضامینِ دینی جمهوری اسلامی دارند، این بار از زیارت عاشورا در کامنت‌های‌شان استفاده می‌کنند؛ با این توضیح که فرازهایی که از این زیارت شریف را می‌نویسند به طور عمده مغلوط و پر اشتباه است. آن‌ها حتّی در نوشتن یک خط دعا به نفع جنبش سکولارشان کم‌دقّتند!
دو مسأله ذهن من را مشغول کرده:
یک؛ چطور شده سبز از جمهوری ایرانی به زیارت عاشورا رسیده! یا این که نرسیده و این‌ها همه عادت‌های پاییز محرّمی است؟
دو؛ جنبش سبز چه می‌خواهد؟ در نوبتِ دیگری در این‌باره بیشتر سخن می‌گویم. البته خیلی واضح می‌دانم این سبک نوشتارم دارد به آن‌ها کمک می‌کند. ولی این کمک و نقد به تعالی جریان فکرِ سیاسی در این مملکت خواهد انجامید. کاری که خودِ اصلاح‌طلبان به دقّت نکرده‌اند و هنوز که هنوز است به طعن و تحقیر از رقیب سخن می‌گویند.

+++++++++++++++++++++
جنبش سبز چیست؟ نمی‌دانم! این درست‌ترین جواب است. چون گستردگی این جنبش و آدم‌هایش آدم را گیج می‌کند که این‌ها چه می‌خواهند و بالاخره حرف حساب‌شان چیست. این شاید به ناتوانی من در فهم این جنبش هم برگردد، حرفی نیست. ولی من متنی نیافته‌ام که جنبش سبز در آن شفّاف گفته باشد چه می‌خواهد. بگذریم از این که بخشی از این جنبش امروز نقد بر دولت را برنمی‌تابد. جالب است جنبشی مخالفِ حاکمیّت نقد بخشی از حاکمیّت را برنمی‌تابد. مثل همان روزهای بعد از انتخابات که این جنبش توهین به برخی مسئولانِ نظام (به ویژه اعضای مجمع تشخیص منصوبِ رهبری!) را برنمی‌تابید. یکی به ما بگوید جنبش سبز پی چیست؟ (البته شاید قدر مطلق خواسته‌های جنبش سبز تغییر آیت الله خامنه‌ای باشد؛ البته نه حتّی تغییر در اصل ولایت مطلقه‌ی فقیهِ گفته شده در قانون اساسی!)

+++++++++++++++++++++
چرا برخی از تحلیل‌های افرادِ فعّال در جنبش سبز بسیار به تحلیل‌های آدم‌های مخالف‌شان نزدیک است؟ شاید به نظرتان برسد این پرسش اشتباه است، ولی گزاره‌های متعددی وجود دارد که این پرسش را معنادار می‌کند. یکی این که این روزها از طرفِ آدم‌های این جنبش گفته می‌شود که ما باید از فشار تحریم‌ها کم کنیم تا اقتصادِ کشورمان رونق بیابد. این حرف معادل چیست: معادل این است که بگوییم ریشه‌ی مشکلات و بدبختی‌ها ما کشور آمریکاست. یعنی با دو حرفِ معادل و به نظرم اشتباه مواجهه هستیم. یکی این که بگویی مشکل‌های این مملکت همه از کشور آمریکاست. دیگر این که بگویی اگر ما دست از دشمنی با کشور آمریکا برداریم، مشکل‌های‌مان حل می‌شود. هر دوی این‌ها اشتباه است. این که شما عامل نجات یا بدبختی یک کشور را در ارتباط با کشور دیگری تحلیل کنی، یعنی دچار ساده‌اندیشی شده‌ای. به نظر می‌رسد آدم‌های بسیاری از دو جناح گرفتار این ساده‌اندیشی هستند و جالب است هر دو با یکدیگر به شدّت مخالفند. این در حالی است که جنس استدلال این دو گروه، منطقاً یکی است!

پس‌نوشت:

1. در نوشته‌های بعدی از این جنبش اسلامی با سسِ سبز بیش‌تر خواهم نوشت و درباره‌ی میزانِ دوری‌شان از یک نهادِ دموکراتیک، مدرن، و لیبرال توضیح‌های بیش‌تری خواهم نوشت.
2. نوشته‌ای دارم قدیمی با نام «جرس‌جان از بی‌بی‌سی یاد بگیر»، این را گوگل کنید می‌یابید. لابه‌لای همین نوشته‌های قدیمی وبلاگم است که الان حکم خرت‌وپرت‌های داخل بلاگ را برایم دارد. خواندنِ آن هم می‌تواند در فهم این دست مطالب کمک‌رسان باشد.
3. تا هفته‌ی بعد.
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۲ ، ۰۰:۴۰
میثم امیری
سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۰۵ ق.ظ

«آمریکا»ی اطرافِ آیت الله هاشمی

3 آبان 92: مطلب بعدی: آخر هفته‌ی بعد؛ فرصت نشد این هفته بنویسم. شرمنده!

یا لطیف

آیّا آیت الله هاشمی رفسنجانی درباره‌ی مرگ بر آمریکا دروغ می‌گوید؟ خیلی شفّاف می‌توان گفت خیر. آیّا این نظر هاشمی با باقی نظرهای امام درباره‌ی آمریکا سازگاری دارد؟ خیر. نه کسی می‌تواند ادّعا کند هاشمی حرفی نارراست به زبان آورده و نه کسی می‌تواند بگوید امام موافق آمریکا بوده است. پس داستان چیست؟

این که عدّه‌ای بگویند آقای هاشمی راست نمی‌گوید، با تحلیل‌های علمی و مدرن درست است. دلیلش این است که حرفِ هاشمی درباره‌ی آمریکا -به نقل از امام- ناراست است، چون با منظومه‌ی فکری امام و گفتمانِ «اسلام آمریکایی»اش کاملاً ناسازگار است. همان طور که خاطره‌ی هاشمی درباره‌ی «آیت الله خامنه‌ای» از امام راست است، چون این حرفِ امام با منظومه‌ی فکری امام سازگار است. این که امام، آیت الله خامنه‌ای را شایسته‌ی رهبری دانست برای نمایندگان عیجب نیست، ولی این که امام موافق حذف شعار مرگ آمریکا باشد، در همان 15 خرداد 68، در جلسه‌ی خبرگان رهبری هم عجیب بود. یعنی اگر هاشمی همان روز این دو جمله را نقل می‌کرد، طبعاً نمایندگان مردم می‌گفتند جمله‌ی امام درباره‌ی آیت الله خامنه‌ای را می‌توان پذیرفت، ولی درباره‌ی آمریکا را به راحتی نمی‌توان پذیرفت. چون نگاه ما بیشتر از آن که به راست‌گویی یا دروغ‌گویی گوینده باشد، بیشتر به هندسه‌ی فکری امام است.

تحلیل بالا درونِ اندیشه‌ی مدرن درست است. درون تاریخ‌نگاری مدرن هم درست است. یعنی یک استاد دانشگاه مدرن، مانند صادق زیباکلام، می‌تواند ادّعا کند که آیت الله هاشمی دروغ می‌گوید چون حرف ایشان با مبانی فکری و خاطره‌ی جمعی ما از امام در تناقض است. (چون خاطره‌ی جمعی ما یعنی امام هزاران بار علیه آمریکا، ضدِّ اسلام آمریکایی، در تحقیر آمریکا، در توهین به آمریکا، در استکبار خواندن آمریکا سخن گفته و تازه ملّت هم هزاران بار جلوی خودِ امام چنین شعاری را تکرار کرده‌اند و حتّی یک بار هم امام موضع‌گیری نکرد.)

امّا فرض من این است که هاشمی راست می‌گوید. در اسلام اصل را بر برائت و راست‌گویی افراد می‌گذاریم، مگر این که خلافش «ثابت» شود. خلافِ گفته‌های هاشمی تا به حال ثابت نشده یا شاید هم ثابت‌شدنی نباشد.

آن چیزی که برای من اهمیّت دارد نوعِ برخورد سطحی و پیش‌پاافتاده و ارزانِ هاشمی با امام است. نوع برخورد هاشمی با ادبیّات و گفتمان حضرتِ امام، بعد از این همه سال کوشش در راهِ انقلاب اسلامی و همراهی با امام و رهبری آن طور که مدّعای اوست، سؤال‌برانگیز شده! آیّا هاشمی تا این حد به سطح نازلی از ژورنالیسم و عوام‌گرایی افتاده که باید برای اثبات منظومه‌ی فکری‌اش دست به دامانِ روش‌های پیدامسلک و متزلزل بزند؟ یعنی هاشمی آن قدر لرزان و سست شده که تنها با درستی یا نادرستی یک گفته‌اش، منظومه‌ی فکری‌اش خدشه‌دار شود یا به باد برود؟

پاسخ من به پرسش‌های بالا چندان روشن نیست! یعنی من به عنوان یک «جوجه»بسیجی که توانِ درکِ یک دهمِ مجاهدت‌های سردار سازندگی را ندارم، برایم سؤال شده که آیت الله اکبر هاشمی، مفسّر قرآن، یار دیرین امام، معتبرترین مسئول مملکتِ اسلامی بعد از رهبرانش در 35 گذشته، تا این حد گرفتار جریان‌های رسانه‌ای و تیترهای مطبوعه‌های تازه‌به‌میدان رسیده شده است؟!

آخرین اظهار نظر آیت الله هاشمی این است که رسانه‌ای شدن جریان مرگ بر آمریکا به صلاح نبوده. و او گفته سایتش این کار را خودسر انجام داده است. این یعنی خودِ آقای هاشمی فهمیده که چقدر آش شور است! و جریان‌های رسانه‌ای -چه اصول‌گرا و چه اصلاح‌طلب- در چشم‌به‌هم زدنی از آقای اکبر هاشمی هیچ چیز باقی نمی‌گذارند. در این پروژه چپ با راست فرقی ندراد. هر دو در بی‌اعتبار کردن هاشمی نقش دارند و چه خوب که آیت الله هاشمی این را فهمید و چقدر اسف‌ناک است که آقای هاشمی می‌گوید سایتِ او این کار را بدون هماهنگی انجام داده است. به نظرم آقای هاشمی یا اهمیّت هوم‌پیج شخصی آدم‌های سیاست‌مدار را نمی‌داند یا واقعاً نمی‌تواند آمریکای اطرافش را مهار کند... (آن هم در زمانه‌ای که صفحه‌ی فیس‌بوکِ ظریف از سخنگوی دستگاه دیپلماسی مهم‌تر است.)

گرفتاری ما همین است. گرفتاری ما این است که هر کدام‌مان یک آمریکا در درون و یک آمریکای در بیرون و در کنارمان داریم. این آمریکا نوعی رفتار است، نوعی سلوک است، نوعی دین‌داری است. این آمریکا مستکبر، تمامیّت‌خواه، ظالم، محرّف، و بسیار بزک‌کرده است! این آمریکا در اطرافِ مسئولینِ ما به نوعی خودش را نشان می‌دهد. هیچ کس از این آمریکا در امان نیست. (حتّی ولی اجتماعیِ فقیه) ساده‌لوحی است اگر باور کنیم مراد امام از آمریکا تنها یک جغرافیا بوده است. مهم‌تر از جغرافیا آن‌چه که در کلام امام مشهود است، مفهوم و سلوک آمریکاست. (رمان بیوتن رضا امیرخانی اوّلین بار ذهنِ من را نسبت به آمریکای مفهومی بیدار کرد!) آن‌چیزی است که امام از آن به اسلام آمریکایی یاد می‌کرد. و سخنرانِ پرشور حسینیّه‌ی ارشاد، علی شریعتی، با کمی تفاوت، ولی با همان شاخصه‌ها، به اسلام آمریکایی، تشیّع صفوی یا اسلام اموی می‌گفت.

مهم نیست امام در پنهان، و به صورت مخفی با حذف این شعار از صدا و سیما، آن هم در مقطع زمانی خاص، موافق بوده یا نه، مهم این است که شناختِ آمریکا و مقابله با آمریکا و نابودی آمریکا از بند بندِ حرف‌های امام فهمیده می‌شود. این آمریکا، نوعی تمایل قلبی است. (این جمله‌ای است از رمان بسیار خوب گتسبی بزرگ نوشته اسکات فیتز جرالد.) این تمایل قلبی در دل‌ ما مسلمان‌ها به صورت‌های مختلف بروز می‌کند. این تمایل در هدر دادن بیت‌المال توسط برخی مسئولین دولتی دیده می‌شود، این تمایل خبیث در رفتارهای شهری ما دیده می‌شود. این تمایل در صف‌ایستادن‌های ما دیده می‌شود. این تمایل در بی‌قانونی‌های ما دیده می‌شود. این تمایل متأسّفانه از سروروی جامعه‌ی ایرانی می‌بارد. اگر مردمی مرگ بر آمریکا نگویند یا به آن باور نداشته باشند، گویی می‌خواهند با این تمایل زندگی کنند. آقای هاشمی، مردِ بزرگِ انقلابی، با هفتاد سال سابقه‌ی مبارزه و مطالعه‌ی متون دینی، بهتر از هر کسی می‌داند که این تمایل اگر در رفتارهای آدمی پدید بیاید، باز تولید شود، تئوریزه شود، جزیی از عادتِ آدمی شود، دیگر «مرگ بر آمریکا» گفتن نوعی مناسکِ ظاهری است. باشد یا نباشد فرقی نمی‌کند. اگر مردم در 22 بهمن حاضر باشند برای گرفتن ساندیس یا کیک یا هر کالای دیگر، از سروکول هم بالا روند و به یک‌دیگر رحم نکنند، یعنی این تمایل زنده است. کسی هم به این تمایل اعتراض نمی‌کند، کسی ناراحتی‌اش را از این ناراستی ابراز نمی‌کند، پس در همان 22 بهمن هم ممکن است «مرگ بر آمریکا» یک شعار صوری باشد که از ده متری آسمانِ تهران هم بالاتر نمی‌رود و اتّفاقی را در ما رقم نمی‌زند.

آیت الله محترم آقای هاشمی! برای کشتن این تمایل، برای نابود کردن این آمریکا باید کاری کرد. آقای هاشمی برای منِ جوانِ ایرانی، مرگ بر آمریکا بیش از آن که یک وسیله‌ی دیپلماتیک باشد، یک خودآگاهی است نسبت به وضع خودم. یک هشدار است نسبت به آمریکای خودم. هدفِ اوّل انقلاب اسلامی نابودی کشور آمریکا یا دولت آمریکا نبوده و نیست، هدفِ اوّل ما تعالی خودمان است. دست‌شستن از کژی‌ها و ناراستی‌هایی است که در جامعه‌ی ما رخنه کرده و در میان ما مشهود است. مرگ بر آمریکا قرار است اوّلاً اتّفاقی در جانِ ما باشد نه در جانِ جهان .پس اگر مرگ بر آمریکا را به خاطر خودمان حذف کنیم، یعنی نمی‌خواهیم با این آمریکا مبارزه کنیم!

تنها چیزی که هنوز من را می‌سوزاند و اعصابم را بهم ریخته این است که آقای هاشمی سعی دارد خودِ مرگ بر چیزی گفتن را حذف کند؛ آن هم با استفاده از قرآن. اجازه بدهید بگویم با استفاده ابزاری از قرآن. متأسّفم از این که آقای هاشمی مرگ بر آمریکا را مصداق توهین و سب دانسته. واقعاً از آقای هاشمی بعید است. البته آقای هاشمی خودش جواب خودش را داده! چون در راستای حذف مرگ بر ... گفتن‌ها، حرفی از اسرائیل به میان نیاورده است. این یعنی خود آقای هاشمی معتقد است که مسلمان برخلاف خواسته و میلش که اصلاح جهان و گسترش مهربانی است، باید جاهایی مرگ بر گزاره‌هایی را نهادینه بکند، وگرنه هدفِ مسلمانی که تعالی جهان است محقق نمی‌شود. اگر آقای هاشمی معتقد باشد که مرگ بر اسرائیل گفتن درست است، از نظر منطق ریاضی، وجود دارد چیزی که آقای هاشمی با مرگ بر آن چیز گفتن موافق است. (من هم مطمئنّم آقای هاشمی با مرگ بر اسرائیل گفتن مخالف نیست). حال که چیزی وجود دارد که آقای هاشمی با مرگ بر آن گفتن موافق است، پس می‌توان درباره‌ی آن چیز و سایر چیزهایی که شبیه آن هستند سخن گفت؛ مثل آمریکا! مثلِ اوّلین کسی که ظلم کرد در حق محمد و آل محمّد، مثل دوّمین کسی که ظلم کرد در حقِّ محمّد و آل محمّد، مثلِ سوّمین کسی که ظلم کرد در حقِّ محمّد و آل محمّد، مثل چهارمین کسی که چنین کرد و مثل یزید که پنجمین نفر بود و مثل معاویه که ظلم کرد در حقِّ محمّد و آلِ محمّد.

نتیجه‌ی ساده: آقای هاشمی لطفاً زیارت عاشورا را از ما نگیرد. آقای هاشمی قران را از ما نگیرد. قرآن هم مرگ بر چیزهایی گفته؛ قرآن به کسی توهین نکرده و کسی را سب نکرده، ولی تا دل‌تان بخواهد مرگ و لعنت فرستاده. خدا کند ما جزء آن‌هایی نباشیم که قرآن بر آن‌ها مرگ فرستاده... قرآن انیس سال‌های زندان شما بود آقای هاشمی. قرآن را از خودتان نگیرید. اصلاً آقای هاشمی مثل روز برایم روشن است که شما به مرگ بر چیزهایی گفتن اعتقاد دارید. چون در خاطرات‌تان آمده که زیارت عاشورا می‌خوانید. چون شما مفسّر قرآن هستید. مگر می‌شود به مرگ بر چیزهایی گفتن اعتقاد نداشته باشید. پس لطفاً مراقب آمریکای اطراف‌تان باشید، همان طور که ما هم باید مراقب آمریکای اطراف‌مان و درون‌مان باشیم. منِ تازه‌به‌انقلاب رسیده، از درونِ آقای هاشمی مطمئن باشم، از آمریکای بیرونش مطمئن نیستم. این آمریکا به وضوح و بدونِ چشم مسلّح و بدونِ بصیرت مشاده‌پذیر است. آقای هاشمی ما نمی‌خواهیم انقلاب‌مان بی‌هاشمی جلو برود، به این آمریکا مرگ بگویید. 

پس‌نوشت:

1. امام خمینی، صحیفه امام، جلد 18، ص 91: فریاد برائت از مشرکان در مراسم حج و این یک فریاد یک فریاد سیاسی-عبادی است که رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به آن امر فرمود. حال باید به آن آخوندِ مزدور که فریاد مرگ بر آمریکا و اسرائیل و شوروی را خلاف اسلام می‌داند گفت تأسی به رسول خدا و متابعت از امر خداوند تعالی خلاف مراسم حج است؟

2. امام خمینی، پیام قطع‌نامه: از خدا می‏‌خواهیم که این قدرت را به ما ارزانی دارد که نه تنها از کعبه مسلمین، که از کلیساهای جهان نیز ناقوس مرگ بر آمریکا و شوروی را به صدا درآوریم.

3. این دو تا خیلی تابلو بود که نوشتم‌شان. باید توضیح بدهم عمیق‌تر و ناهیجانی‌تر دو نوشته‌ی بالا را بخوانید. نکند خدای نکرده مثلاً جای آخوندِ مزدور آقای هاشمی را جای‌گزین کنید. اگر چنین کردید، یک بار دیگر به آمریکای درون‌تان نگاه کنید. باید در تطبیق خیلی دقّت کرد. آقای هاشمی به هزار دلیل آن آخوندِ مزدور نیست! به هزار دلیل! یکی‌اش خودِ اصلِ خاطره که سایت‌ها و روزنامه‌ها بیشتر از اصلش و فراتر از آن بزرگ‌نمایی و حتّی داستان را عوض کرده‌اند.

4. رجانیوز و جهان‌نیوز و این‌ها نقدهایی بر هاشمی منتشر کرده‌اند. وجه افتراق نقدِ من با نقدِ آن‌ها این است که آن‌ها کینه‌توزانه و از سرِ «چه خوب شد دستش رو شد» نقد می‌کنند. در حالی که من با منطق نماز جمعه 29 خرداد نقد می‌کنم. منطقی که می‌گوید جوان‌ها درباره‌ی آقای هاشمی نباید توهّم بزنند. نباید درباره‌ی ایشان فکر دیگری بکنند. هم‌زمان ما باید با هاشمی صحبت کنیم و نشان‌ دهیم از همه بیش‌تر خیرخواه او هستیم. منظورم از ما؛ ما منتقدین هاشمی است. 

5. هنرخانه و کتاب‌خانه را به‌روز نکرده‌ام.

6. تا آخر هفته‌ی بعد.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۲ ، ۰۷:۰۵
میثم امیری