تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی
پنجشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۴۸ ب.ظ

بالازاده‌ها

این نوشته، توضیحی دارد که اگر آن را توضیح‌دهنده‌گان توضیح ندهند، هفته‌ی بعد توضیح خواهم داد. 

این نوشته برای نشریه دانشجویی بسیج دانشگاه شاهد نوشته شد که آن نشریه منتشر نشد؛ به هزار علت خنده‌دار. که شاید برخی‌اش را هفته‌ی بعد شمردم؛ به شرط آن که توضیح‌دهنده‌گان توضیح ندهند. 


این مطلب را من نوشته‌ام؛ دانشجوی سال‌های نه چندان دور دانشگاهِ شاهد که حضرت آیت الله خامنه‌ای گل‌خانه‌ی‌ عطرآگینش نامید؛ دقیق‌ترین تعبیر. 

این شب‌ها معراجی‌ها پخش می‌شود؛ آشناترین ویژگی طنز ده‌نمکی اغراق است؛ مانند معراجی‌ها که به هدف زد و رئیس دانشگاهش را چنین توصیف کرد؛ محافظه‌کار، ترسو، ریاکار، به فکرِ میزو‌صندلی. رئیس دانشگاهی که می‌خواهد بگوید تشییع شهدای گمنام در دوره‌ی ریاستش صورت گرفته؛ آن هم به هر قیمتی. چون در تاریخ چگونه بودنِ تشییع شهدا و یادمان‌شان نمی‌ماند، بلکه این می‌ماند که بالازاده به سالِ فلان شهدایی تشییع کرد و یادمانی برای‌شان ساخت؛ ساختنی. اتّفاقا در همین منظومه‌ی تزویر و ریا، ساختن مجّسمه‌ی سرباز پارتی هم معنا دارد؛ چون این هم کاری‌ست برای خودش. سازه‌ای‌ست که به زبانِ بیلان‌ها بلبلی می‌خواند؛ به ویژه در بیلان‌های تنش‌زدایی. هر چند در برخورد بین این دو، هنوز مدفن شهدای گم‌نام مهم‌ترند؛ نه به‌خاطر ارزشِ شهدا که شهدا پلّه‌های بهتری‌اند برای بالا رفتن بالازاده‌ها. 

مدیومِ بالازاده نوعی از مدیریت است که بیلان می‌فهمد و گزارش آخرِ سال. مانندِ مهندسی که پیمان می‌گیرد بر پروژه‌ای مهندسی. این مهندس اعداد می‌فهمد و آمار می‌شناسد. در این سبک مدیریت، کاغذها از آدم‌ها مهم‌ترند و ساختمان‌ها از دانشجویان. می‌سازد و می‌کوشد که بسازد؛ نه انسان که ساختمان. یادم می‌آید دکتر فیّاض، استاد علوم اجتماعی دانشگاه تهران، زمانی به این دست مدیران دانشگاه‌ می‌گفت مدیران آشپز و عمله. می‌سازند -البته ساختمان- و غذای خوب می‌پزند؛ امّا تنها به فاکتور کاغذی مقابل روی‌شان اصالت می‌دهند. تنهای تنهای تنها.

انقلاب در نظر بالازاده‌ها چفیه‌ای‌ست که روی صندلی‌اش می‌اندازد و عکسِ آقایی‌ست که بالای سرش می‌چسباند. انقلاب پوسته‌ای‌ست که باید حفظش کرد. پوسته‌ای که محافظت می‌کند از مدیریت طرف. فهمِ سطحی از امام و آقا که ده‌نمکی نشانش داده و در دانشگاه‌های دیگر شاهدش هستیم، موردِ مبتلابه‌ای‌ست. کم نیستید مدیرانی که این طور می‌فهمند. آن‌ها بر این باورند که «انقلاب عکس حضرت آقاست که ورودی دانشگاه نصب کرده‌ایم و نسب شده‌ایم به انقلاب با عکس آقا.» ده‌نمکی این رئیس را توصیف کرده، خوب هم توصیف کرده. ده‌نمکی این منظومه‌ی ترسو و لرزان را خوب نشان داده. گیرم به شکلی سطحی و با ساده‌سازی و کاریکاتورنمایی. اتّفاقا این توصیفِ کاریکاتوری از مدیرِ دانشگاهی در معراجی‌ها تنافیِ زیادی با واقعیّت ندارد؛ چرا که من این مدیر را می‌شناسم.  

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۳ ، ۲۳:۴۸
میثم امیری
چهارشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۰۶ ب.ظ

پَشِنِ نعمت‌الله و مقدّم‌دوست

این هفته بر کرانه‎های مکرانم؛ هفته‌ی آخرِ مهر خواهم نوشت دوباره. 


بدن‌نوشت:
فیلم که می‌بینم، کم پیش می‌آید راه بیافتم راه بروم؛ آخرین بارش کی بود؟ یادم نمی‌آید. ولی بوده صحنه و سکانسی که نمی‌شد نشسته باشم، باید پا می‌شدم تا پتانسیلِ کشفِ صحنه‌ای را به انرژی جنبشی مثلِ راه رفتن تبدیل می‌کردم. اصلِ بقایی انرژی. یعنی انرژی تولید شده یا نفهته شده یا در حال فورانِ جایی را باید تبدیل می‌کردم به انرژی در جای و کار دیگری. گاهی بازی پی‌اس. این قدر جاهایی از کتاب برایم جذّاب بوده که دست برداشتم از کتاب. لایِ بازِ کتاب را دمرو روی زمین می‌خواباندم، از توی درایو دی، پی‌اس 2010 را بالا می‌آوردم و با پروفایل قدیمی‌ام می‌زدم به چمنِ سبزِ نیوکمپ. بازی‌کنان پیر شده و مسیِ 36 ساله را آتش می‌کردم توی زمین و دریبل می‌کردم و سه‌جافِ دیرک را نشانه می‌گرفتم. نشانه‌ی در کردنِ فورانِ کشفی در کتابی یا نکته‌ای در فیلمی. 
آرایش غلیظ را که بارِ نخست توی جشنواره دیدم این طور بود. می‌خواستم پا بشوم و جاهایی مثلِ خودِ بهدادِ اوراکتِ حشرِ بازیِ برون‌گرایم را بیرون می‌جهاندم. پا می‌شدم دو سه تا نویسنده انقلابی که توی همان سالن بودند را می‌گرفتم و توی گوش‌شان عر می‌زدم که هنر این است بی‌شرف. بهداد انرژیِ متراکمِ سال‌های این کار را بکن آن کار را نکن را توی این فیلم درید رو در صورتِ پارتنرهایش. آن قدر که طنّاز طباطبایی بازی‌اش به جوک شبیه بود. جوکی بی‌مزه که صدر بار تعریفش کرده باشی. و من هم حسِ فورانی از این بازی فالش‌گونه‌ی بهداد پیدا کردم. از زدنِ به دلِ جادّه‌ی «بگذار غلط باشم» و این که «تو این همه درست بودی چه گهی شدی.» که نشدی که نمی‌شوی. با متر و معیار و اندازه و همه چیز سرِ جایِ خودش هنر پا نمی‌گیرد. یکی نیست این را توی گوشِ کسانی کند که جیب‌ِ گشادِ نفتِ ملّت را بی‌تسبیحِ نماز مغرب‌شان توی معده‌ی سیری ناپذیرِ قالتاق‌های حزب الله می‌ریزند و «این الهنرمند؟!» که نه عمّار هنرمند بود، نه پدرش یاسر آرتیست بود، نه بنده خدا مادرش سمیّه بازیگر. مردترین مردانِ خدا بودند این‌ها به قولِ خدا. اما این طرف، تحتِ لوای ستورانِ حافظِ مفهومی که ازش جز پوسته‌ای نمانده، به نامِ نامیانِ اسلام می‌خواهند هنر خلق‌ کنند؛ زاییدنی؛ به همین خیال باش.  
آرایشِ غلیظ بر مبنای شهوت پا می‌گیرد و جاه‌طلبی. میلِ جهنده‌ی شهوانی آقای دیگران بودن، فیلم سرپایی خلق می‌کنند؛ آقای دیگران بودن هم در جلوی دوربین و هم در پشت دوربین. فیلم خوب  است چون پشت و جلوی دوربینش جاه‌طلب و شهوت‌خواه‌اند. که اگر نباشد آرایش غلیظی در کار نیست. غلط است اگر فکر کنی هنرمند هنری را می‎آفریند که ازش فاصله دارد. نه. آن هنر، خواسته‌ی هنرمند است که آفریده می‌شود و مثلِ لشکر حجّاج صغیر و کبیر نمی‌شناسد. اگر این مبنای شهوت را من می‌خواستم فیلم کنم یا قصّه، از نعمت‌الله پیش‌تر می‌رفتم، دکتر پیرمرده را زیپ‌باز می‌گذاشتم تا از دلِ یک مثلث عشقیِ هول‌ناک جنایت بیرون بپرد. این فیلم جنایتش کم بود. دلیلِ جنایتش ناروی جنسی نبود؛ این فیلم اگر قرار بود غلیظ باشد و ایکستریم کلوزآپِ طنّازش پر معنا، باید جنایت جنسی هم می‌داشت. با آدمی سرحال‌تر از اجلالی و همین قدر باطل و از میان تهی و از ته به باد رفته. 
با این شکایتِ وارد و درستِ من به فیلم، غلظتِ تنها رنگِ دریای آبیِ جنوب نیست، غلظت، همه‌ی فرم فیلم است. آن‌جایی که بهداد از تلفن همگانی توی بیابان تفتیده، پریشان‌حال فاصله می‌گیرد و اوراکت‌ترین فریادهای عمرش را جر می‌دهد، آرایش غلیظ است. غلظت، از نام به جانِ اثر رسید. از موضوع و کاغذ و مداد رنگی محمدطاهر -کُرّه‌ی مقدّم‌دوست- توی هواپیما در همه‌ی لحظه‌های و آن‌های اثر دوانده شد. ریشه گرفت و ستاک گسترد و عقل و هوشِ مخاطبِ محاسبه‌گرِ سینما را ربود. یا خسته‎اش کرد و از سالن بیرون، یا جنباند و جهاند و رماند و پِر داد؛ گویی من. که لحظه‌ای نمی‌خواستم قرار داشته باشم. با همه چی به موقع بودنِ کارها. به‌ویژه آمد و شدِ به‌جای برق‌نورد در قصّه که کلِّ التهاب و غلظت را مانند فرموژه‌ی طنّاز، در کلِّ اثر می‌دل‌براند؛ مانند طرح ساده‌ای که می‌گیردت؛ نمی‌دانی چه‌هست که گرفته‌ات. بعدها شاید کاشف آید که لایه‌های تو درتو و سنگین فتو‌شاپ که چنان در هم تنیده شده که سادگی را می‌رساند و در نظر عدّه‌ای حتّی مهمل بودن را. 
فیلمی که عادّی نباشد، خوب است، هنوز هیچ فیلمی از تارانتینو ندیده‌ام! 
آرایش غلیظ، در هم تنیدنِ دو چیز است با یک نخِ تسبیح. غلظت و خلاقیّت با نخِ تسبیحِ حشریّت و شهوتیّت! حشریّتِ کارگردان و نویسنده‌هایی که اشتیاقِ سیری‌ناپذیر خلاقیّت داردند و برای سیراندنِ این اشتهای بی‌انتها یک راه یافته‌اند؛ غلظت. همین غلظت فرمِ هنریِ کاری‌ست که من را گرفت و ول نکرد. البته فیلم درباره‌ی چیزِ دیگری‌ست. در شب‌های جشنواره این طور نوشته‌ام:
«فیلم روایتِ از هم‌پاشیدگی دنیای خلاف‌کارها هم هست. انزاو و تنهایی انسان‌های بیهوده‌ای که تمام دنیای‌شان قلعه‌ی پرتقالی‌هاست و لایی کشیدن برای همدیگر. فیلم یک تک‌گوییِ ژرف دارد که این پوچی را به بهترین وجه نشان می‌دهد؛ «یک چرخ زدم، دیدم هشتاد سال مِه.» فیلم روایت‌ چرخ‌های بی‌حاصل و اضطراب‌های نفسانی آدم‌هایی است که عاقبت به خیر نمی‌شوند. آرایشِ غلیظ می‌کنند، فیس‌بوک‌شان را صبح‌به‌صبح بررسی می‌کنند، لباس و دک‌وپوزِ حسابی دارند، ولی از درون تهی شده‌اند. همه‌ی زندگی‌شان بند می‌شود به یک تماس و یک آدم‌ِ قالتاقِ دیگر! بله. همه‌ی امیدشان می‌شود یک ماسماسک که فعلا هم «آف» است. همه‌شان دربه‌در هستند. حتّی شخصیّتِ زنِ فیلم. شخصیّتِ زنِ فیلم احمق نیست، بلکه اصالت را به دنیا و آرایشش داده است. دنیا برای او همین آرایشِ غلیظ است. و او همین را می‌خواهد. او توجّهِ هومن را می‌خواهد و رد شدن از راهروی تنگِ قطار را. بی‌جهتِ نیست که نماهای فیلم رنگ‌های تند و غلیظی دارد. این ترکیب‌بندی رنگی با آن موسیقی همین فضا را متصوّر می‌کند.

همه‌چیز در این فیلم پررنگ است. ولی تنها رنگ است. این رنگ برای همه‌شان ننگ آورده است. به غیر از برقی. درست است برقی سیم‌هایش قاطی کرده است، درست است ما به برقی می‌خندیم، ولی برقی چیزی را می‌بیند که باقی نمی‌بینند. مسأله‌ی برقی مسأله‌ی دنیایی نیست، مسأله‌ی فانی نیست. هزار ساعت هم توی خودرو بنشیند، باز هم در فکرِ گناهانش است. به فکرِ برگشت. راهش را بلد نیست، بی‌جهت اعتماد به نفسش را از دست داده، ولی او درگیر است. او فهمیده که «آرایشِ غلیظ» او را با خود می‌برد.

فیلم گفت‌وگوهای خوبی دارد. این گفت‌وگوها اگر با دقّتِ بیش‌تری نگریسته شود، در خدمتِ آرایشِ غلیظ است و دنیای آدم‌هایش. درباره‌ی آدم‌های بدبخت و فلک‌زده. از مسعود گرفته تا دکتر. از هومن تا زنی که در ریباندِ عشقی گلِ سه‌امتیازی خورده. زنی که «وارداتش خوب است!» دنیا، دنیای سیرکی و شاموراتی‌بازی همین موجوداتِ دوپایی است که هیچ چیزی ندارند. هیچ مأمنی. برای آن‌ها فردا و آینده و رستگاری بی‌معنی است. آن‌چه هست چطور در کاسه هم گذاشتن است. فیلم در این‌باره دقیق شده است.»
بخشی از این حرف‌های چرندِ محض -نه حتّی کاربردی- است؛ امّا حالا بر غلیظ بودنش تکیّه دارم. غلظتی که اشتباها عدّه‌ای فانتزی نامیده‌اند. این نام‌گذاری‌های کلاسیکِ حال‌بهم‌زنِ کلّیِ بی‌شخصیّتِ لامکان‌لازمان این فیلم‌نفهم‌های بیچاره، لگامی‌ست بر اودیپِ نفهمی‌شان. ابله‌ها، برقی فانتزی نیست، غلیظ است! تو چرا مفهومی از پیش را بر فیلم سوار می‌کنی، از فیلم به فیلم برس؛ مثلِ عبدالله جوادی آملی که مدّعی‌ست قرآن به قرآن می‌فهمد. تو هم از فیلم به فیلم برس. فانتزی، یا مهملی که من در نوشته‌ی نمایشگاهم گفته بودم؛ کمدیِ موقعیّت؛ هر دو نشانه‌ی نفهمی یک آدم است. آدمی که هیچ وقت هیچ بزِ اخفشی نمی‌شود. زکّی. آرایشِ غلیظ آس است؛ نه خوب است، نه بد؛ آس است. تک. دل‌خواه. ماندگار. تو برو با لکنتِ کاگردان‌های تغییر عقیده‌داده‌ات زندگی کن. با امروزشان. راستی می‌دانی چرا نعمت‌الله کم حرف می‌زند؛ چون گلویش در فیلم جر خورده از بس داد زده. آدمی که این قدر داد می‌زند، تارهای صوتی برایش نمی‌ماند که بزهاند؛ به هر دو معنا؛ بر آلتِ زهی نواختنی یا زاییدنی.

بعد از نوشتار:
هر کدام که راحت‌تری؛ ولی نعمت‌الله و مقدّم دوست راحت نیستند، درگیرند. Passion دارند. پشن نداشته باشند، فیلم نمی‌توانند بسازند به این خوبی. به این فکر می‌کردم در این یک هفته که می‌خواستم این چرندیات را سرهم کنم که بی‌نگاه به سکس نمی‌توان این فیلم را فهمید. سکس هنری، رابطه‌ی جنسی عریان‌‎جویی نیست. بلکه میلِ حشرآلودِ فهمِ و قوه‌ی خلّاقه‌ی آدمی‌ست. راستی می‌گویند هنرمند کارهایش را مثل بچّه‌هایش دوست دارد. تولید اثرِ هنری مثل زایمان است. من از شما می‌پرسم، حشر و سکسی در میان نباشد، زایمانی گل می‌کند؟ آرایشِ غلیظ کارِ هنری‌ست.
پس‌نوشت:
تا آخرِ هفته‌ی بعد. 
وبلاگ تغییر هم داشته. نظرهای شما درباره‎ی مطالب، خصوصی برای خودم نمایش داده می‎شود. اگر حرفِ زدنی دارید که باید همه ببینند به نظرتان، در هر یک از کادرهای بالا، دو برای دویدن‎تان باز است. آن‌جا جلوه‌گری کنید. 


۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۳ ، ۱۹:۰۶
میثم امیری
جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۸:۴۸ ب.ظ

تا هفته‌ی بعد

تا آخر هفته‌ی بعد. نرسیدم به مطلب این هفته فکر کنم. 

ببخشید. تا آخرِ هفته‌ی بعد؛ که دوست دارم چیزی درباره‌ی روز اوّلِ مهرِ سالِ اوّل دبستانم بنویسم.

پس‌نوشت:

باقی بخش‌ها را هفته‌ی بعد به‌روز می‌کنم. 

موافقین ۱ مخالفین ۲ ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۰:۴۸
میثم امیری
پنجشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۳، ۰۷:۲۶ ق.ظ

وقتی آی میس یو را هم نمی‌توانم روایت کنم...

یک سال پیش این طور نبود؛ حرفِ مگویی انگار نداشته‌ام. هر چه می‌خواستم و اراده می‌کردم می‌نوشتم. فاصله‌ی از رؤیا تا واقعیتِ نوشتنم زیاد نبود. موضوعی بود که باید می‌نوشتم، می‌نوشتم. هیچ «بین»ی در بین نبود؛ فاصله‌ای، معبری، یا درنگی. امّا از این مرحله عبور کرده‌ام. از کی؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم چند وقت است از فازِ هر چیزی می‌توانم بنویسم رسیده‌ام به این که هر چیزی که نمی‌توانم بنویسم. 
پیش از این اگر می‌خواستم، می‌توانستم پنبه‌ی هر کسی را بزنم؛ هر جا که بخواهم، هر طور که اراده کنم. هیچ تدبیری نبود، مگر معیارهای کتاب‌اللهی. نکند در نوشتنم چیزی باشد که بعدا بتواند بلرزاندم. جز این ترس از لرزش یا ترس از مهمل بافتن یا جز این عامل درونی که نام‌نهادنش بر عهده‌ی من نیست، هیچ عامل دیگری نبود در چگونه نوشتنم. خودم بودم و خودم. ولی حالا عامل بیرونی راه پیدا کرده به نوشته‌هام. ترسی ناخواسته و نمی‌دانم از کجا سرک کشیده‌! شاید هم ترس نباشد، ولی عامل بیرونی هست. و عامل بیرونی یعنی گناه! یعنی معصیت! این که من حرفی را به خاطر رضایتِ چهره‌ی بیرونی‌ام نگهش دارم و نگویم تعبیری‌ست رسا از معصیتِ نوشتاری. شرک. می‌دانم آخوند است، می‌دانم لباس دین تنش است، ولی زرِ مفت می‌زند. پوستینِ وارونه‌ی شهوتِ شهرت و شهوتِ شهوت بر تن کرده و اخلاق و ادب و عدالت و هر چه تدبیر کردنی‌ست در امور، به پای خودخواهی‌اش می‌ریزد، ولی من نمی‌توانم روایتش کنم. من از چهره‌ی بیرونی یا درونی یا هر چیز دیگری می‌ترسم یا به حفظ منافع ملیِ خودم می‌اندیشم. نمی‌گویم دین، نمی‌گویم آیین، بلکه وجدان؛ وجدان حکم می‌کند که هیچ پرده‌پوشی در میان نباشد در حرف زدن و راحت حرفم را بزنم. اگر پنبه‌ای زدنی‌ست، بزنم. کاریکاتورهای غم‌باری در جامعه می‌بینید که هیچ نسبتی به آن‌چه می‌نمایاند ندارند. چهره‌ی ظاهردرستی را می‌بینید که عقده‌ی عقده مانند ماری که جانداری را فشرده باشد، انسانیّت و چهره‌ی صلاحش را در بر گرفته و استخوان‌هاش را خُرد کرده. ولی نمی‌شود گفت.
فایل جدیدی در نوشتن‌هایم دیده می‌شود؛ فایل نمی‌شود گفت‌ها. نه این که نمی‌شود گفت پیش از این هم نبوده باشد، ولی این نمی‌شود گفت مصلحتِ درونی ندارد، مصلحتِ بیرونی دارد. نویسنده‌ای که مصلحتِ بیرونی بر نوشته‌هاش اثر بگذارد، نویسنده نیست. زرگر و مال‌خر و حمّال شاید، ولی آفریننده‌ نیست. چون عامل بیرونی یعنی دروغ! ادبیات هیچگاه از دروغ نتوانسته سر بربیاورد و چیزکی بیافریند؛ ولو چیزکی. مصلحتِ بیرونی یا مصلحتِ سیاسی یا هر مصلحتِ دیگری که خارج از دنیای نویسنده به دنیایش راه یابد، آدم بودن نویسنده را ذبح می‌کند. و مدّت‌هاست که کسی بر گلویم خنجری می‌فشارد. رگه‌ها و ماله‌های خون روی گلو معلوم شده، معلوم است این که این بار آمده می‌خواهد گلویم را ببرد. این چاقو نویسنده‌ای می‌آفریند که نگاهش به غیر است. نگاهش به خوش آمدن یا خوش نیامدن باقی، نگاهش به خودش نیست. حواسش نیست که اول باید خودش را راضی نگه دارد، بعد باقی را. این فرد نویسنده نیست دیگر؛ مقلّد است.
چه شد که این را نوشته‌ام؟ در این هفته روایتی برایم پیش آمد، شنیدنی. ولی بیانش را توان ندارم. این ناتوانی که بنا به مصالح بیرونی برایم پیش آمد، سیخِ داغی‌ست که در سوراخِ خلاقیّتم فرو کرده‌اند تا تا آن‌جا که داخل می‌شود، می‌سوزد و می‌سوزاند و چیزی از نویسندگی‌ام باقی نمی‌گذارد.
روایت در این سطح که ناگهان در جست‌وجوی رفیقی، در جست‌وجوی رفقاتی، تلفن را برمی‌دارم و مستانه و ناهشیار و دیوانه سر بر دنیای بی‌سرانجام وایت‌پیج می‌زنم. سال‌ها پیش، این رفیقِ جدامانده گفته بود بهم که کجا کار می‌کند. زنگ می‌زنم آن‌جا. نه. نه. نخست کارتِ تلفن می‌خرم. بعد زنگ می‌زنم. بعد منشی گوشی را برمی‌دارد. بعد جای دیگر. بعد حرف‌های دست‌وپاشکسته. خارجی بدلهجه‌ای که تنها ایرانی بودنم را می‌فهمد. بعد توضیحات دیگر. توضیحاتی که ندادنش روحم را می‌جود. جَوِشی که صد سال سیاه برای صادق هدایت پیش نیامده بود اول بوفِ کور. شاید هم پیش آمده بود. جمله‌ی نخست بوفِ کور، حالم است در این لحظات. جمله‌ای که وحی‌ست انگار. جایی از کتابِ خدا که تا به حال خوانده نشده. بعد از یک ساعت زنگ زدن و این ور رفتن و آن ور پریدن (واژه‌های بی‌معنای کلّی بیانیّه‌ای سیاسی‌ای ایدئولوژیکی که کَمَندِ تنگی شده بر سرکشیِ روایتم و وای بر من که نمی‌توانم روایتم را بگویم؛ ویل لل...) بالاخره آمد. صدایش. صدایش را شیندم. فارسیِ غرورانگیزش را. شاید مدّت‌ها بود که این طور مست نشدم. مطمئنّم سیمِ رفاقت دو طرفه است. خدایا این چه مصلحتی‌ست که نمی‌تواند روایتی را بازگو کند، روایتی که هجران به وصل است. چه انحطاطی بالاتر از این که نتوانم روایتِ وصال گویم. روایتِ رفاقت. رفیقی که عمری‌ست نه دیده‌ای، نه صدایش را شنیده‌ای. تنها آن‌چه داری امواجی‌ست شبیه صدای او. از راهِ دور. من دور نباید شوم. دوری با وصال سازگار نیست. حس می‌کنم دارم خودم را از آن‌چه که روایت ازم انتظار دارد دور می‌کنم. نویسنده‌ای که از خودش صَدِّ عن سبیل الله کند، نویسنده‌ است؟ نه! بولتن‌نویسی‌ست دوزخی. 
پس‌نوشت:
تا آخرِ هفته‌ی بعد.



۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۰۷:۲۶
میثم امیری
جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۳۴ ب.ظ

عکس کناری؛ 14 خرداد 68

با این عکس، تازه آقای خامنه‌ای دارد تبدیل می‌شود به آقای خمینی. عکس‌های با شمد و ملحفه و غیر رسمی امام در رسمی‌ترین دیدارهایش؛ مثل شوارد نادزه‌ی معروف. آیت الله خامنه‌ای به این قیافه و هیبت، نقطه‌ی عطفی در زندگی من را رقم زده است. کتمان نمی‌کنم این لحظه در زندگی ایشان هم نقطه‌ی عطف است. موافقان و مخالفان بر پیشانی‌شان بوسه می‌زنند. محمّد خاتمی نامه‌ی سرسلامتی و «وجودت مبارک»ت چه باحال است می‌فرستد. ایشان شعر پروین می‌خوانند و کمال تبریزی سر تکان می‌دهد. آیت الله خامنه‌ای از این هفته از مولویّت به سمت ارشادیّت حرکت می‌کند. از سیاست به سمتِ قبّه‌ی نور. از این که چه رهبر مقتدری‌ست به سمت چه رهبر مهربانی‌ست. امّا من از نقطه‌ی عطف خودم حرف می‌زنم. چون این‌جا وبلاگِ من است. پس از این که این تصویر چه خوانشی از دنیا را در من ایجاد کرده سخن می‌گویم. این که جناب‌شان در میان پارچه‌های سفید لبخند بزند، نه برای موافقِ اندیشه‌گری حسن است؛ نه برای مخالفِ باهوشی عیب. ولی در نگاهِ رسانه‌ساز عوام‌گرا، خمینی‌تر شدنِ آقای خامنه‌ای را در پی دارد. «تر»ی که روشن نیست چقدر درست باشد و به نفع انقلاب. جناب‌شان با خواندن شعری از پروین در دیدار صورت‌تراشیده‌های مسلمانِ انقلابی زمانیِ مخالف‌تر و ناراحت‌تر، روشن می‌کند آقای خامنه‌ای‌ست با همه‌ی مختصّاتش. شاید نگاهی و تصویری و بوسه‌ای مختصّات را از دکارتی به قطبی برد در نگاهِ مردم؛ ولی اهل فن می‌دانند که مختصاتِ قطبی، همان مختصّات دکارتی‌ست. همان دستگاه‌ست؛ با یکی دو حرکت برای ارتباط‌ راحت‌تر با اهالی تازه به ریاضی -تو بخوان انقلاب و سیاست- برخورد کرده. همین؛ ابزاری برای ارتباط راحت‌تر. وگرنه اصل همان اصل است. ولو این که صادش را با سه‌ی سه نقطه بنویسند. (جز یک استثنا؛ آن هم تصویر بی‌نظیری‌ست که وقتِ بوسه و احوال‌پرسی یک نفر پدیدار شد. تصویری بی‌نهایت صادقانه و دور از مصلحت‌اندیشانه‌ی سیاست و حفظِ نظام. در باقی برخوردها آقا مصلحانه و رهبرانه و ارشادگرایانه و پیرانه‌سرانه با اهلِ حوزه و نوشتن و سیاست و نظام برخورد کرد؛ از محسن قرائتی تا فرزندِ وحید خراسانی تا علی پروین تا خوبی‌ای که به رضا امیرخانی گفتند. همه تقریبا به یک شکل بود با یک خطِّ نگاه و با یک لب‌خند و با یک برخورد؛ همه را به یک‌چشم دیدنِ همه‌گیر. همه مثل هم. جز یکی. جز یکی که حرف‌ها داشت و جایگاه متفاوت آن آدم را نشان می‌داد در پیشگاهِ رهبر. همو که گفته بود رابطه‌ام با رهبر پدر-فرزندی‌ست. حقّا که آن تصویر همین رابطه را نمایان می‌کند؛ تنها کسی از این ملک که تا به حال تصویر درستی از رابطه‌اش با رهبر توصیف کرده. در این توصیف ستایش‌ها هست و مداهنه‌ها و نقدها و متلک‌ها و هوشیارگری‌هایی. که اهلِ سیاست ایرانی که غالب‌شان هوشی کم‌تر از دانشجویان دانشگاه‌های تهران دارند، در فهمش عاجزند.)
بگذرم و به خود مشغول شوم. 

کارم شده بود مدام خامنه‌ای‌دات‌آی‌آر را رفرش کردن. از صبحی که خبر را شنیده بودم؛ از وقتی که طنزپردازی فالئواینگ‌هام در توییتر آغاز شده بود. از اعلام «روز جهانی پروستات» تا آخری که نوشته بود «مالِ ما استات است؛ مال از ما بهتران Pro استات است.» رفرش پشتِ رفرش برای این که صحنه‌ی جدیدی ببینم. صحنه‌ای که تا به حال هرگز ندیده بودم؛ آقای خامنه‌ایِ رهبر بر تختِ بیمارستان. 
عدلِ ظهر خنک‌نشوی شهریور بود که شاید اوّلین تصاویر را روی سایت گذاشته بودند. بیرون بودم، پیامکی خبردار شده‌ام که عکس‌های آقا را گذاشته‌اند روی سایت. همه‌اش هم توی پیامک‌ها تأکید می‌کردند که عمل جرّاحی آقا در بیمارستان «دولتی» «موفقیّت‌آمیز» بوده است. ولی تأکید چندباره‌ی سایت‌ها روی این بحث هیچ‌کدام حریف کنج‌کاوی‌ام نشد. حریفِ بندازیِ لحظه‌ی نخست نیست. فیزیولوژی بدن، رهبر غیرِ رهبر هم بشناسد، ولی عدالتِ وظایف‌الاعضایی اقتضاء می‌کند رهبر هم بر تخت روانه شود. (نون می‌گفت چرا باید آقا روی تخت بیمارستان باشد و این مردکه‌ی بی‌شرف سرپا باشد و بیاید به عیادتش. جیم جوابش داد که پیامبر هم در بستر بیماری درد می‌کشید که خنّاسان دوره‌اش کرده بودند. و من لب‌خند به لب از این که این جماعت برای یک بار هم که شده نگرانی جدا از شعارها و «من آنم که همّت شهید شد»ها به زیر پوست‌شان رژه می‌رود. آن قدر که نون خودش را پرت کرد روی زمین و فریاد زد "خدایا همین الان جانم بستان و به عمرِ رهبر بیافزا.")
بی‌صبر بودم که تصاویر را ببینم. دیدم. دیدم رهبر روی تخت بیمارستان است. هیچ چیزِ شارپی در عمرم نبوده که آن قدر برای دیدنش بی‌تاب باشم. آقای خامنه‌ای بیش از هر کس دیگری بر سرنوشت زندگی جمعی‌ یا حـتّی فردی‌ام تأثیر گذاشته. و دیدن تصویر «دیگری» از او بی‌صبرم کرده بود. برخی او را «پدر» نامیده‌اند. نمی‌گویم مسمّای درستی‌ست، ولی جدا از ارزش‌گذاری و بارِ عاطفیِ واژه‌ی پدر، از جهتِ جامعه‌شناسی، پدر بودنِ آقای خامنه‌ای درست است. این طور که او بر من و زندگی‌ام و جوانی‌ام تأثیر گذاشته، پدرم نگذاشته. همین طور بر زندگی دیگرانی.
دوستم هفته‌ی پیش رفته بود خواستگاری یکی از همین جوجه بسیجی‌ِ آقاباز که این روزها در اینستاگرام اشکِ چشم‌های‌شان را Share می‌کنند برای ملّت. طرف از پدرش و شرط‌های پدرش حرفی به میان نیاورد ولی گفت «من روی ولایت خیلی حسّاسم.» آقای خامنه‌ای تا این حد در زندگی شخصی و خصوصی آدم‌ها وارد شده که «علاقه یا تنفّر» نسبت به جنابش تأثیرگذار است؛ در حدِّ خواستگاری و پش از هر شرط دیگری. یادم می‌آید یکی از اقوام زمانی می‌گفت خروپفِ بسیجی‌ها این است: «خاااااااااااااااامِنه‌ای». جدا از مطایبه‌ی جسارت‌آمیز اقوامِ ما، میزان تأثیرگذاری او بر زندگی موافقان و مخالفان را نشان می‌دهد. چه کسی برای این که او بر تخت بیمارستان دراز کشیده ناراحت باشد، چه برای این درازکشیدگی جمله‌های طنزآمیز بسازد. در هر دو صورت تأثیر آقای خامنه‌ای بر همه‌ی هم‌نسلان و هم‌میهنان من انکارناپذیر است.
و بالاخره من هم «صحنه را دیدم.» غیر رسمی‌ترین تن‌پوشش در 25 سال گذشته برابر مردم ظاهر می‌شود؛ آیت الله خامنه‌ای. به فکر فرو می‌روم. نقطه‌ی عطفِ زندگی‌ام. لحظه‌ی دیگری؛ از روزی که او را دیده‌ام در هیبتِ جدید، دیگر آدمِ پیشین نیستم. آدمِ دیگری هستم؛ هیچ لحظه‌ای در زندگی‌ام این قدر جلوی چشمم شفاف نیست، که این لحظه شفّاف است. مردِ همیشه عمودی و استوار را بر تخت بیمارستان دیده‌ام با عرقچینی بر سر. شرق، دو زنه‌ترین روزنامه‌ی ایرانی (دو زنه است؛ چون هم باید موافقان را راضی نگه دارد و هم مخالفان را؛ مخالفان را بیشتر.)، فردایش عکسی از آقای خامنه‌ای می‌گذارد گویی حالِ رهبر خیلی بد است و چشمانش بسته است و جان به جان‌آفرین تسلیم کرده و روحانیِ رییس‌جمهور -دولتی‌ترین آدمِ تاریخِ جمهوری اسلامی- بر پیشانی‌اش بوسه می‌زند. تصویری که ایران هم بر در صفحه‌ی نخستش منتشر کرد.
فردایش فهمیده‌ترهای بیتِ رهبر، تن‌پوشِ سبز را دور می‌کنند، و متکّاهای بیش‌تری پشتِ سرِ آقا می‌چینند و جامه‌ی یک سره‌ی سپید بر قامتش می‌پوشانند با شمد و ملحفه‌ی سپید. و من هم هنوز درگیرم عکسِ نخستی‌ام که دیده‌ام. دنیا را جورِ دیگری دیدن از این‌جا برایم معنا می‌شود؛ همین که اکسیژنِ هوا در لحظه‌های نخست پس از عمل، هوا به رهبر می‌رساند. تصویری که کاش پخش نمی‌شد، ولی جامعه را خودآگاه می‌کند برای روزهایی که ممکن است صد سال دیگر باشد، ولی هست و بودنش را نمی‌توان کتمان کرد. برای روزهای دیگر در همین ده پانزده‌ سال دیگر و این تصاویر که بسیار تکرار خواهد شد. چه آن که رهبر 75 سالش است نه 15 سال؛ این تصاویر برای مردهای بیش از 75 سال طبیعی‌ست. 
پدرِ خودِ من هم درد زیاد کشیده بنده خدا. اما تصویر روزهایی که بابا روی بیمارستان بود و من شکسته شدن و پیر شدنش را دیده‌ام این قدر بر من اثر نگذاشته که تصویرِ نخستِ رهبر بر تختِ بیمارستان. مردی که گمان می‌کردیم اکسیرِ جوانی خورده و همیشه سر حال است و همیشه می‌تواند خطبه‌ی قرّا بخواند بر تختِ بیمارستان خوابیده و هاشمی بر پیشانی‌اش بوسه می‌زند و اوّلین عکسی که در آن رهبر ایستاده را سه روز بعد می‌بینم. عکسی که جان می‌‎دهد گرافیست‌های حزبل برش دارند و توی طرح‌های‌شان کار کنند و کمبودِ نورهای صحنه را جورِ دیگری در نرم‌افزار فتوشاپ کامل کنند. متفاوت‌ترین عکسِ ایستاده‌ی مردی که 25 سال است رهبر است و بحثی که درباره‌ی پروستات در این روزها شده، شاید هیچ‌گاه در تاریخ ایران نشده. نه تنها به طنز و مطایبه و رساندن مخالفت با رهبر با اهرمِ پروستات؛ بلکه از سرِ نگرانی و دل‌شوره هم. پدربزرگِ یکی از بچّه‌ها توصیه کرده بود که هر جور است به گوشِ آقای خامنه‌ای برسانیم که رژیم غذایی که او توصیه می‌کند برای ایشان مناسب است. 
دیروز که آخرِ هفته بود، خبرِ دیگری من را مشتاق کرده به دانستن و دیدن. مادرم زنگ زد گفت شورای روستا گیر داده که باید انبار و حیاط خانه و آغل گوسفندان و باغ و گاراژ را خراب کنیم. خراب کردند. دو متر و هفتاد سانت در دو ضلع، خانه‌مان به درون کشیده شده. مادرم گفته این‌جا کوفه است. همه چیز پخشِ حیاط است. می‌دانم یکی دو ماه دیگر بروم خانه، این صحنه هم صحنه‌ی دیگری خواهد بود؛ صحنه‌ی خانه‌ی ما در شکلی دیگر. با دروازه‌ای دیگر. با گاراژی دیگر. بخش‌هایی از خانه هم شده بخشی از کوچه. بخش‌هایی که تمام کودکی‌ام درش گذشت. بخش‌های خصوصی که عمومی می‌شود. تجربه‌های شخصی که تبدیل به آسفالت سیاهِ خیابان می‌شود. فوتبال‌بازی کردن‌هام. تنهایی. پرتقال پشت پرتقال خوردن. یک ساعت. نان استاپ. حیاط که همیشه برایم یک شکل بوده. از این به بعد به شکلی دیگر خواهد بود. فکرش نمی‌کردم که روزی حیاط خانه‌ام که تمام نوجوانی‌ام را با شمردنِ موزاییکِ جاهای موزاییک‌شده‌اش گذشت، این قدر راحت از بین برود. این قدر راحت آقای خامنه‌ای که همیشه در بزکِ سرحالی و سالمی می‌دیدمش روی تخت بیمارستان -شاید هم وقت‌هایی روی ویلچر- بوده. چیزهایی راحت‌تر از این هم از بین می‌روند. باورم نیست هنوز. هر چه بیشتر فکر می‌کنم، کمتر باور می‌کنم. حیاطی نیست که جارویش کنم، سیّد علی هم ممکن است نباشد که برای سایتش حاشیه‌نگاری کنم. تاریخ و تقدیر و زمان، بی‌رحم‌اند. راستگویند. واقع‌بینند. من ایده‌آلم. آدمِ ایده‌ال این طور بُنِه می‌خورد. 
این هفته، هفته‌ی دنیا جور دیگری بوده و ممکن است جور دیگری باشد، بوده. حالا می‌فهمم آن‌هایی که بهمن 57 را تجربه کرده‌اند، دروغ نبافم اندازه‌ی یک تاریخ تجربه دارند؛ همان اندازه 14 خرداد 68.
پس‌نوشت:
تا آخرِ هفته‌ی بعد.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۴
میثم امیری
جمعه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۳۴ ب.ظ

تنها لب‌هایش تکان می‌خورد

پیش‎نوشت: این مطلب درباره‌ی قنبر نیست، روشن نیست کی می‎توانم از نسبتم با وی بنویسم. نسبتی که کوشیدم تا اندازه‌ی در رمانِ تازه‌نوشته‌شده‌ام بازش کنم. 

بدن‌نوشت:

ازم سؤال شرعی می‌پرسد. وقتی کسی ازم سؤال شرعی می‌پرسد، دوست دارم ژستِ الاحقر بودن به خودم بگیرم و بگویم البته من که در این زمینه دانشی ندارم، ولی... این ولیِ ادامه آب روی آتشِ همه‌ی بحث‌های پیشین است. این ولی، یعنی آن گفته‌ی نخست، یک تعارفِ خودمانی بود که تازه خودمم هم قبولش ندارم. این سخت‌‎ترین بخشِ پاسخ دادن به هر پرسشی‌ست.

وقتی ازم سؤال پرسید، بیش از آن که پاسخ من را بخواهد، آن‌چه را که خود می‌خواهد دنبال می‌کند. چنان‌چه که من بیش از آن که بخواهم پاسخ او را بدهم، آن‌چه را که دوست دارم گفته شود می‌گویم. 

نه من به پرسش او پاسخ می‌دهم نه او پاسخ من را می‌شوند. گویی حائلی‌ست بین آن‌چه که من می‌گویم و آن‌چه که او می‌شوند. نوعی صافی این بین در میان است. این صافی پررنگ‌کننده‌ی وجه خودخواه آدمی‌ست. وجهی که نمی‌خواهد از کسی که برایش احترام قائل است پاسخی را که دوست ندارد بشنود. این صافیِ روانی، اندیشه درباره‌ی آن‌چه را که طرف می‌گوید می‌بندد. فرض کنید من دوست ندارم جمله‌ای از رهبر درباره‌ی فتنه بشنوم. گویی با این مسأله در مقابل رهبر هم‌رأی نیستم، ولی وقتی رهبر در این‌باره سخن می‌گوید، این تکّه را نشنیده می‌گیرم. این نشنیده گرفتن‌ها باعث شده من رهبر متفاوتی بشناسم در قیاس با رهبری که تو می‌شناسی. همان طور که خمینی من با خمینی تو فرق دارد. چون تو هیچ وقت بخش‌هایی از خمینی را نمی‌شنوی، چنان‎که من. 

او هم این طور بود. از من درباره‌ی صدقه و صندوق پرسید. انگار برایم بسیار احترام قائل بود، ولی برایم روشن نبود و نیست که آیّا همان چیزی را که من گفته بودم فهیمد، یا این که آن‌ چیزی را که خود می‌خواست به جایش نشاند. سر تکان می‌داد. در حالی که من انگار داشتم به آن‌چه که او انجام می‌داد انتقاد می‌کردم، ولی او واژه‌هایم را ابتدا تهی از معنا کرد و سپس آن معنایی را که خود می‌پسندید جایش نشاند. موقع پیاده شدن هم احترامی بیش از شخصیّتم به خرج داد و محکم بستن درهای ماشین را هم نشنیده گرفت و با لبخند از من دور شد. او صدای دوبله شده‌ای از من شنیده بود. لب‌زدن‌های من را دیده بود، ولی واژه‌ها را آن طور که می‌خواست در ذهنش با صدای خودش لب می‌زد. لب‌هایی که تکان می‌خورد لب‌های من بود، ولی صدایی که شنیده می‌شد صدای خودش بود در ذهنش.

پس‌نوشت:

تا آخرِ هفته‌ی بعد. 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۴
میثم امیری
چهارشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۱۳ ب.ظ

دی‌اکسید کربنش اکسیژن بود

حاج قاسم باد می‌وزاند. می‌خواند و می‌خواند و باد می‌وزاند. جلویش نشسته بودم. سرم را با نمره‌ی 4 زده بودم و او باد می‌وزاند. نگاه می‌کرد به صورتِ کودکانه‌ام و به دست‌های کوچکم و به لب‌ها و لپ‌های سرخم، باد می‌زواند. نشسته بر کرسی، دست روی ملحفه‌ی سفید می‌کشید و می‌وزاند. او سال بعد که تازه مدرسه رفتنم مدرسه رفتن شده بود از دنیا رفت. 

حاج آقا قاسم پنکه‌ای معنوی ‌بود. دور می‌چرخید و باد می‌وزاند. من و میم و حا و آن یکی میم و شاید هم لام را می‌نشاند روبه‌روی‌مان و به سمت‌مان باد می‌وزاند. سیاهِ سردی بود آن سال، شیشه‌ها بخار گرفته بود، ولی ما نزدیک قاسم نشسته بودیم و گرمِ نفس‌های سرد قاسم بودیم. آن هم در خانه‌ی قدیمی وسطِ باغ و سیاهی گرفته‌ی اطرافش. 

تمام شادی‌ام این بود که بنشاند من را جلوی خودش و باد بوزاند. سیمم را وصل کند. تمام تجربه‌ام از قرآن تا هفت سالگی همین بادها بود. قرآنِ رسول را باز می‌کرد و می‌خواند: «قد افلح المؤمنون» و هر آیه را که می‌خواند، بازدمِ آیه را فوت می‌کرد توی صورت‌مان. 5 آیه طول می‌کشید تا به من برسد و جان به جان می‌شدم تا دوباره قاسم پدر بزرگِ پدری‌ام به من برسد؛ بهش می‌گفتیم حاج آقا. یک صفحه هم بیش‌تر نمی‌خواند و کلا سه یا چهار فوت به من می‌رسید. سه چهار دی‌اکسیدِ کربنِ خالص که از هر اکسیژنی خالص‌تر بود. زیباترین تفریحِ کودکی‌ام بادهای نفس‌های او بود.

سینه‌زنی را هم از حاج آقا فراگرفتم. دکمه‌ی بالای پیراهن را باز می‌کرد و محکم با یک دست می‌کوفت روی سینه‌اش. آن لحظه هم دوست داشتم جلویش باشم تا بادِ سینه‌زنی‌اش پرم را بگیرد. بخواند و سینه بزند و بوزاند که «امشب شهادت‌نامه‌ی عشاق امضا می‌شود، فردا ز خونِ عاشقان، این دشت دریا می‌شود.» گریه کند و باد بزند و محکم بکوبد. محکم‌تر. من که نوه‌اش بودم خجالت بکشم از نگاه‌ باقی به من که هم‌سنم بودند و داشتند با تمسخر به سینه‌زنی محکمِ سراسر وجودی حاج آقا نگاه می کنند که توی خودش نبود. و من ولی مثل هم‌سن‌هایم که نوه‌های حاج آقا نبودند فکر نمی‌کردم و دوست داشتم جلویش باشم و بادِ وجودش پرم را بگیرد. که «فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا می‌شود.»

غبن و ناراحتی‌ای هر شبِ تاسوعا را داشت. شبِ تاسوعاها خرج می‌داد در حسینیّه روستا. ولی ناراحتی داشت. صورتش سرخ بود، همین طور سینه‌اش مانند برگِ گلِ سرخ. شاید خلوتی گیر می‌آورد، می‌خواند و گریه می‌کرد و از این ناراحت می‌شد که «امشب شهادت‌نامه‌ی عشاق امضاء می‌شود» و من نیستم. چه ناراحتی از این بالاتر که امشب شهادت‌نامه‌ی عشّاق امضاء شود و من نباشم در بین آن‌ها. 

یکی تعریف می‌کرد شبِ عاشورای یکی از سال‌های دور در هیأتی در مشهد یکی همین شعر را می‌خواند، بلندِ بلند گریه می‌کرد. های های. می‌خواند «امشب شهادت‌نامه‌ی عشّاق امضاء می‌شود» و گریه می‌کرد و توی هق هقش ادامه می‌داد: «فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا می‌شود.» می‌گفت مجلس تمام می‌شد و این مرد می‌خواند و گریه می‌کرد. می‌گفت یاالله را هم گفته بودند و داشتند چای پخش می‌کردند و این مرد می‌خواند و می‌گریست که امشب شهادت‌نامه‌ی عشّاق امضاء می‌شود. این دوست تعریف می‌کرد اتّفاقا فردایش در حرم امام رضا بمب‌گذاری کردند، مردِ گریان دیشبی هم شهادت‌نامه‌اش امضاء شد و رفت. 

حاج آقا شاید ناراحتِ این جا ماندن بود. گریه‌هاش و حال‌هایش. حتّی وقتی قرآن می‌خواند. وقتی که صورتش بهجت و سرور داشت و بازدمِ نفس مثلِ نسیم دریای خزر صورت را نوازش می‌داد، ولی چشم‌هاش مانند چشمِ آهوان بود؛ چشمانِ نم‌ناک. چشمانی که همیشه منتظر ترکیدن بغض‌شان هستید. دوباره دور می‌خواند و فوت می‌کرد. دور می‌خواند و باد می‌زواند. برایم یک سال طول می‌کشید چند ثانیه‌ای که باد به من برگردد. 

این روزها که به ازدواج فکر می‌کنم این تجربه‌ی وجودیِ ناب را پیگیرم. گفت ازدواج انشای صورت انسانی‌ست. ما که نگفتیم چنین انشایی را قبول نداریم. دوست دارم با کسی ازدواج کنم که پایه‌ی این تجربه‌ی وجودی باشد؛ روبه‌روی هم بنشینیم، یک آیه او بخواند، یک آیه من بخوانم. توی صورت هم فوت کنم. به نظرتان زیادی رمانتیک فکر می‌کنم؟ البته معلوم است که باید قبلش مسواک بزنم، ولی حاج آقا همیشه عطر بهشت داشت نفسش. بی‌نیاز بود از این که پلاستیکِ مسواک را به دندان‌هاش بکشد. از آن‌هایی که نزده وصلند. از آن‌هایی که دی‌اکسید کربن‌شان اکسیژن است. حاج آقا این طور بود. اگر اعتقاد به معصوم و وجودِ کاملش مانده از همان دی‌اکسیدکربن‌هاست. وگرنه من دینم را از کتاب اصول عقاید آقایان نگرفته‌ام؛ از فوت حاج قاسم گرفته‌ام. از دی‌اکسید کربنش که اکسیژن بود. 

پس‌نوشت:

1.  اینم هست. 

2. آخر هفته‌ی بعد درباره‌ی آن یکی پدربزرگ هم باید بنویسم و مناسباتم با او؛ حاج قنبر. 

3. هنرخانه و کتاب‌خانه هم به‌روز نیست. وسطِ چیزهایی هستم که می‌خوانم. 


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۱۳
میثم امیری
جمعه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۲۳ ق.ظ

دنیای دوچرخه‌سواری

چهار نفرند. سه تای‌شان ساپورت پوشیده‌اند. نزدیک‌شان که می‌شوم، کوتاه‌ترین‌شان را انتخاب می‌کنم و «ببخشید»ی می‌گویم و از کنارشان رد می‌شود. فاصله‌ام که ازشان زیاد می‌شود. می‌بینم درِ دیزیِ پارکِ لاله باز است. حفاظِ امنیّتیِ عبورِ ماشین‌ها را بالا داده‌اند. می‌پیچیم توی لاله، داد می‌زند «هوی برگرد.» مثل همه‌ی نگهبان‌پارک‌ها پیرمرد است. لباسِ آبی تنش کرده‌اند. واکنشم انفجاری نیست. «هوی»اش را نشنیده‌ نشان می‌دهم. لحنش را تغییر می‌دهد: «ورود دوچرخه به پارک قدغن است.» «پس من کجا دوچرخه‌سواری کنم؟» مانند همه‌ی پیرمردهایی که می‌دانند چه وقتی باید نشنوند می‌گوید: «آره آقا. توی پارک نمی‌شود دوچرخه‌سواری کرد؛ آن هم تابلویش است.» برمی‌گردم و دستی هم برای پیرمرد تکان نمی‌دهم و سرافکنده دوباره می‌اندازم توی پیاده‌روی کنار پارک لاله. بابت همین وقت تلف کردن چهار نفر از من پیش افتاده‌اند. دوباره همان سمت چپی را که یک دست خاکستری پوشیده انتخاب می‌کنم و از ست‌گرایی‌اش خوشم می‌آید. دوباره گفتن ببخشید و رد کردنش. هنوز فاصله‌ام آن قدری هست که صدای‌شان را به شکل پچ‌پچ بشنوم که بطری مربّعی آب معدنی از «چیز نگه‌دار» جلوی دوچرخه می‌افتد و چون من توی سرازیری دور گرفته‌ام، جلوتر از افتادنش ترمز می‌کنم. از دوچرخه می‌پرم پایین. جکِ شلش را می‌زنم. بر که می‌گردم می‌بینم سمتِ راستی‌ترین آدم بطری آب را از روی زمین برمی‌داد. با «بفرما»یی آن را به من می‌دهد. دوباره آن‌ها جلو افتاده‌اند. این بار جلو نمی‌روم؛ چیزی نمانده به سرِ بلوار کشوار برسم. آب را یک‌نفس می‌نوشم. بطری خالی را می‌اندازم توی آب‌چینِ سیاهی که آت‌وآشغال‌های پارک را تویش ریخته‌اند. سوار دوچرخه نمی‌شوم تا چهار نفر به سرِ بلوار کشاورز برسند. این دنیا را دوچرخه برایم رقم زده است.
دنیای دوچرخه‌سواری دنیای متفاوتی برایم بوده است. دوچرخه نه ماشین است، نه پای پیاده. به همین دلیل هر دو قیافه‌ی حق‌به‌جانب را به خودم می‌گیرم. از این که چرا موتورسوارها می‌آیند توی پیاده‌رو و از این که چرا پیاده‌ها می‌آیند توی سواره‌رو. طرف پیاده‌رو به عرض کشور روسیه را ول کرده و دارد توی سواره‌رو با اعضای بدنش مذاکرده می‌کند و رد می‌شود و سوت می‌کشد. جلویم را نگه می‌دارم چیزی نمی‌گویم... او هم آدم حسابم نمی‌کند. نگاهی که مردم به موتور دارند، به دوچرخه ندارند. بس که مهجور است. موتور بیاید تو پیاده‌رو با این که دوچرخه بیاید توی پیاده‌رو خیلی فرق می‌کند. دوچرخه ورود ممنوع را داخل شود با این که موتور چنین کاری کند خیلی فرق می‌کند. دوچرخه وسیله‌ی نقلیّه‌ای‌ست که آدم حسابش نمی‌کنند. زمانی در دهه‌ی چهل به دوچرخه هم گواهی‌نامه می‌دادند. من از آن گواهی‌نامه‌ها را دیده‌ام، ولی در ادامه دوچرخه‌سواری آرام آرام از نوعی از رفتن حذف شده و مردم افتادند در افراط با ماشین یا تفریط پیاده رفتن. توی این چند روزی که دوچرخه‌سواری کرده‌ام جز تکّه‌ای در بلوار کشاورز، تکّه‌ای در عبّاس‌آباد، هیچ‌جا دوچرخه معبری برای رفتن ندارد.
بعد این که چهار نفر بلوار کشاورز را رفتند پایین و احتمالا سمتِ انقلاب سرازیر شدند، من هم پیچیدم توی بلوار کشاوز. از بالای دوچرخه آدم به چشم نمی‌آید. مردم رفتار طبیعی‌تری دارند. دختر و پسری با هم درگیرند. دختر از صندلی بلند شده و دستان و بدنش هم مانند صدایش پرتحرّک و شاکی هستند. پسر هم تنها می‌گوید «بِبُر صدایت را.» یک لحظه تصوّر می‌کنم اگر این دختر صدایش هم درنیاید، فنِّ بدنش بیش از صدایش شاکی و عصبی‌ست. جلوتر که می‌روم یکی از این «سرگردان‌های صدی‌نود معتاد» را می‌بینم که کنار خیابان روی چمن دراز کشیده. شاید به خودش می‌گوید نئشگی بعد از عمل را عشق است. البته عشقی که مستعجل است. هیچ‌گاه با چنین دوربینی از خیابان‌های تهران رد نشده بودم. دوربینی که نه به آرامی پیاده‌روی‌ست، نه به تندی خودروسواری. بین این دوست. سرِ وصال که می‌رسم یکی از خانم‌ها را می‌بینم که سرِ حجاب ایستاده و می‌خواهد از عرض خیابان عبور کند. دست دختربچّه‌ای هم در دستش هست. حس می‌کنم این خانم را می‌شناسم. یکی از نویسنده‌هاست احتمالا. از تقاطع وصال فاصله گرفته‌ام. به تقاطع بعدی که می‌رسم دور می‌زنم از داخل بلوار و خطِّ سبز ویژه‌ی دوچرخه را می‌گیرم می‌آیم پایین. فاصله‌ام آن قدری نیست که بتوانم اجزای صورتش را تشخیص دهم. بدنش از آنی که من می‌شناختم عریض‌تر بود. روسری سبز هم بسته؛ احتمال این که خودش باشد پایین است. از تعقیب و گریز دست برمی‌دارم. دوباره از وسطِ بلوار کشاورز و نهر خالی‌اش می‌روم سمت میدان ولی‌عصر. دو زوج بعدی که می‌بینم آرام نشسته‌اند. حرف‌های‌شان هم آرام است. چیزی به گوشم نمی‌رسد.
به سر فلسطین که می‌رسم دوباره برمی‌گردم. می‌خواهم ببینم از سرِ کارگر تا سرِ فلسطین مانند سرِ فلسطین هست تا سرِ بلوار کشاورز؟ دوچرخه‌سواری اندک اختلاف بین دو سر را نشان می‌دهد. این قابلیّت از هیچ وسیله‌ی دیگری برنمی‌آید. که تفاوت‌های جزیی بین دو مسیر را به آدم بنمایاند. دوچرخه‌سواری‌ست که اندک اختلاف‌ها را هم نشان می‌دهد. از فاطمی تا ونک برابر نیست با از ونک تا فاطمی. این دو؛ دو راهند، دو مسیرند، دو تجربه‌ی متفاوتند. این را با دوچرخه بروید راحت‌تر درک می‌کنید. برمی‌گردم و می‌بینم نهرِ آب‌کرج در همه‌ی این سال‌ها تخت و هموار بوده و هیچ فرقی هم نکرده. پستی و بلندی‌هاش هم یکی‌ست. از ولی‌عصر می‌اندازم توی کریمخان می‌روم سمت میدان سپاه. از آن‌جا می‌روم سمت میدان شهدا. پای یک نفر را در میدان امام حسین گاز می‌گیرم که طرف چیزی نمی‌گوید. امام‌حسین سنگ‌فرش را می‌آیم تا میدان شهدا. از میدان شهدا به داخل شکوفه. توی شکوفه شلیل می‌خرم. پایین‌تر، پشتِ خانه‌ی رفقا، هندوانه می‌خرم. خریدن هندوانه، دوچرخه‌سواری را برایم ناممکن می‌کند.
خِرِ دوچرخه را می‌گیرم، میوه به دست می‌آیم توی خانه. در را باز می‌کنم، دوچرخه را کنار دیوار زنجیر می‌کنم. حس می‌کنم فرمانش شل شده. این اوّلین وسیله‌ی نقلیّه‌ای‌ست که داشته‌ام. این هم نخستین ایرادِ فنّی‌ست که تجربه‌ کرده‌ام. چون تا به حال همیشه پیاده این‌ور آن‌ور می‌رفتم. هیچ وقت هم احساس نمی‌کردم فرمانم شل شده.
پس‌نوشت:
تا انتهای هفته‌ی بعد.

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۲۳
میثم امیری
پنجشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۱۶ ب.ظ

داشتن سین کلاس

از توی فیدیلیو پیداش کردم؛ وقتی پی رستوران‌‎ها اطراف بودم. یکی از سرگرمی‌هام این است که ببینم که چه رستوران‌هایی اطرافم هستند. توی محوّطه‌ی کاری‌ام آن را پیدا کردم. به اسمش نمی‌خورد که قیمت‌هاش بالا باشد. نگاهی به سیاهه‌ی خوردنی‌هاش انداختم دیدم برخی‌اش گران است. مثل چلوکباب برگش که می‌توانست تا 28000 تومان توی جیب آدم را خالی کند. دلم را زدم به دریا و گفتم می‌شود با کمتر از بیست تومان این‌جا غذا خورد. قیمت‌هاش هم که بد نیست. 

پریدم دو تا کوچه پایین‌تر. صارمی را رفتم تو. تهِ صارمی از زیرِ پارکی رد می‌شود. نزدیک آبان که شدم دیدم رستوران‌ پیداست. ولی عمارتش کنار خیابان نبود. برای رسیدن به سرسرای رستوران باید از باغچه‌ای عبور می‌کرد. دمِ در هم برگه‌ای را پرینت لیزری کرده بودند؛ عکسِ سوییچِ هیوندا بود. خواسته بودند هر کس شی‌ای با این شمایل پیدا کرده بدهد به رستوران و لابد مژدگانی هم بگیرد. باقی برگه را نخواندم و رفتم سمت عمارت. درِ چوبی را که باز کردم دیدم لاغره‌ای با موهای بالازده‌ی دهه‌ی 70ی آمد جلو. یک بار هم توی دیزی خیابان کلانتری شبیه‌اش را دیده‌بودم. مگسِ بار. فرقِ مگسِ بار با مگسِ خانه این است که مگسِ خانه با یک ضربه می‌رود پیِ کارش، این با اسکانس شرّش را می‌کند. یکی از هضم‌نشده‌ترین مظاهر تلکه کردن مشتری. چه عیب دارد هزار تومان روی هر غذا بکشند و دو هزار تومان پول سرویس را بدهند به این بار‌فلای‌ها تا این طور دور آدم وقت غذا خوردن نپلکند؟

رستوران تمام چوب و خالی بود. ساختمان‌ش کمِ کم مالِ 70 سال پیش بود. این را آینه‌کاری کهنه و کاشی‌ها کهنه و از مد گذشته‌ی روی سقف می‌شد فهمید و این که کلِّ سرسرا چوب بود؛ هر چیز متصوّرش. خلوتِ خلوت بود. خوب شد شلوغ نیست. این جور جاها شلوغش دردسر است. چون مهم نیست که تو ماه چقدر درآمد داری که می‌آیی توی این رستوران مهم این است که چقدر «کلاس» داری که می‌آیی این‌جا غذا بخوری. تو که فرق پاپیون و کراوات را نمی‌دانی، چرا می‌آیی تکیّه می‌دهی به صندلی چوبی و به هر چوبِ روغن‌کشیده‌شده‌ی دیگری در سراسرا دقّت می‌کنی؟

جزو معدود جاهایی‌ست که برایم منو می‌آورند. سختم است. بارفلای هم کنارم می‌چرخد. نگاهی به قیمت‌ها می‌کنم با سیاهه‌ی فیدیلیو مو نمی‌زند. می‌گویم جوجه چینی با کوکا. از «کلاس» این قدر بهره برده‌ام که حواسم باشد نگویم نوشابه و با یک واژه نوعش را هم معلوم کنم. طرف منوی مختصرم را نمی‌نویسد. کدر می‌شوم. تمام «کلاس»ش به این بود که یادداشت بردارد و وقت یادداشت برداشتن سر بلند کند و دوباره از من بپرسد که همین یا امر دیگری هم دارم یا نه. امر دیگری ندارم. نگاه می‌کند به روی میز و بعد این که می‌فهمد که یک نفرم، سه بشقاب دیگر را از روی میز برمی‌دارد. و من هم دستمال گردنِ نارنجی روی میز را می‌گذارم کناری و شکلِ کلّه‌قندی‌اش را هم بهم نمی‌ریزم. «کلاس» استفاده‎اش را  ندارم. 

تازه متوجّه‌ی زاویه‌ی امنیّتی می‌شوم که با میز بغلی پیدا می‌کنم. دو انگلیسی زبان به همراه یک ایرانی که دارند چای با لیموترش می‌نوشند. حس می‌کنم بهترین زاویه‌ی ممکن را با این‌ها یافته‌ام. از این زاویه‌های اطّلاعاتی. پیراهنِ چهارخانه با مربّع‌های ریز پوشیده‌ام. آن را انداخته‌ام روی شلوارم و صورتم طبق معمول اصلاح نشده است، همه‌ی ویژگی‌های یک آدم امنیّتی را دارم؛ به همراهِ زاویه‌ی مناسب. بار فلای دو تا سس برایم می‌آورد. سس تندِ قرمز و سس کچابِ معمولی. حالت بزرگ و کوچک این دو تا سس من را به خنده می‌اندازد. ویژه‌تر آن که همان طور که سس‌ها را از مغازه خریده‌اند آورده‌اند روی میز. حتّی مشمّای یکی از سس‌ها، کامل از سرِ سس جدا نشده و یک بخش جر داده نشده‌اش چسبیده به زیرِ درِ سفیدِ پیچی سس. تنها کاری که بارفلای توانست در این نمایش مضحکِ سس‌آوری کند این بود که درِ پیچی هر دو سس را تا آن‌جا که می‌شد بتاباند سمتِ بالا که من زحمتش را نکشم و با یک فشار بتوانم سس را از سرِ مخروطی‌اش بپاشم روی مرغ چینی. 

غذا را که آوردند پیرمردی پاپیون بسته آمد و صورت‌حساب را جلوی فردِ ایرانی میز روبه‌رو گذاشت. من هم مشغولِ جوجه‌چینی شدم. چهار تکّه‌ی سوخاری شده‌ی باند‌پیچی شده؛ شبیه پیراشکی که یادم نمی‌آید کجا خورده بودم. داغ بود. نمی‌توانستم راحت بخورمش. می‌سوختم. گاهی تهِ حلقم می‌سوخت، گاهی سرِ زبانم. آرامش نداشتم وقتِ خوردن. از همه بدتر این که تشنه شده بودم؛ خیلی هم تشنه. این بدترین اتّفاقی‌ست که می‌تواند توی رستوران برایم رخ دهد؛ تشنگی مفرط. این جور وقت‌ها مثل افطار ماه مبارک آب که می‌نوشم همه‌اش را پس می‌دهم. همه صورت و سینه‌ام پرِ عرق می‌شود. تا کوکا را انداختم بالا، همین اتّفاق افتاد. 

همان پیرمرد صورت‌حساب را برایم آورد، بارفلای ناامید شده بود از انعامی و توی حیاط مشغول شد به گل‌ها باغچه که از من سخاوت‌مندتر بودند. 21 هزار تا باید بالا می‌آوردم از توی جیبم. برای اوّلین بار پول اضافه دادم و کلِّ آن چوب‌ها و فضاها و چنگال‌ها و کاردها انتظار نداشتند که من هزار تومان اضافه را بگیرم. دو تا پنچ هزاری و 6 تا دو هزاری گذاشتم توی بشقابش؛ 22 هزار تا. فکر کنم از هزار تومانی که از من کنده بود خیلی خوشحال بود و من هم زدم بیرون از خانه‌ی اعیانی. در را کوبیدم. بارفلای را هم مشغولِ گل‌ها دیدم، ترجیح دادم نبینمش و بزنم بیرون از رستوران با «کلاس».

داشتم برمی‌گشتم سمت سرِ کارم که آخوندی را دیدم که توی رستوران نشسته و جوج می‌زند. بی‌اختیار در را باز کردم، رفتم توی رستوران. رستوران، عشر آن رستورانی بود که رفته بودم. خوراک جوجه سفارش دادم با دلستر. مردی که پشت دخل نشسته بود شلوار جین پوشیده بود و پیراهن آستین کوتاهِ چهارخانه‌ روی آن انداخته بود. من را هم دید تلفنش را قطع نکرد. همین طور که صحبت می‌کرد با کامپیوتر وارد می‌کرد سفارش را و گفت که 12200 تومان می‌شود. گفتن 200 تومانش یعنی این رستوران هم‌«کلاس»م است. شاید باید بعدش حساب می‌کردم، ولی همان لحظه حساب کردم و نشستم سر جایم. هنوز داشت با تلفن حرف می‌زد.

همین که نشستم پنکه‌ی زمینی مستقیم می‌خورد توی صورتم. کنارم یک پسر و دختر جوان نشسته بودند. نامزد بودند شاید. تازه یادم آمد که من هم باید همین روزها و ماه‌ها بروم خواستگاری. که طرف هنوز دارد با تلفن حرف می‌زند. داش‌مشتی‌فرم است طرف. بُراق می‌شود سمتم که هنوز غذایت را نیاورده‌اند؟ جوری هم می‌گوید که انگار من مقصّر باشم. که نیستم. به «پسر» می‌گوید که غذایم را بیاورد. طرف می‌آورد. عجب! چلو برنج هم همراه جوجه هست. من که گفته بودم خوراک. یادِ رستوران‌های این تیپی افتاده‌ام که بعضا این دعوا را باهاشان داشته‌ام. طرف برای این برنج‌هاش نماند، برنج را هم می‌چپاند لای منویی که سفارش داده بودی. آوردند برنج را.

اعتراض نمی‌کنم. چون می‌دانم غذا راحت از حلقم پایین می‌رود. چون می‌دانم همین نیم ساعت پیش وقتِ خوردن جوجه چینی چه زجری کشیده بودم. راحت خوردم، طرف هم نان برایم آورد. نان و برنج، همراهِ غذا. دو عنوان پرکاربرد غذاهای ایرانی که در رستوران با«کلاس» پیشین دیده نمی‌شد. بیرون آمدنی تشکّر نکردم. این رفتارم از رستوران پیشین در ذهنم مانده بود.

خواستگاری، زن گرفتن، وصلت کردن با خانواده‌ای که باید باهاش آشنا شوم من را به این فکر برده. که مهم نیست من چقدر پول دارم و چقدر او پول دارد و مال. مهم این است که سبک زندگی‌مان چقدر بهم شبیه باشد. سبک زندگی تفاوت جوجه چینی و جوجه کباب این دو رستوران بود. تفاوت قیمتی‌شان زیر 8 هزار تومان بود، ولی تفاوتِ سبکی و میزانسنی‌شان خیلی بیش‌تر از این حرف‌هاست؛ هر یک از «کلاسی»اند. امیدوارم اشتباهِ بزرگم هنوز قابل کتمان باشد؛ دو نهار در یک روز.

پس‌نوشت.

تا هفته‌ی بعد.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۱۶
میثم امیری
جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ق.ظ

سفته‌جوی در خیابان

به من گفت: «ببین این از آن کارهایی‌ست که تو را می‌برد لبِ پاشوره. حـتّی ضامن پدرت هم نشو.» از او گفتن بود و از من نشنیدن. ضامن شدم. ضامنِ رییس صندوق. امضاها را کشیدم؛ امضایی شبیه کبوتر. کبوتر کوشنده‌ی پرنده. چند تا دندانه می‌خورد پایین را نشان می‌داد ولی ناگهان انگار می‌آمد بالا که این بالا آمدن، یِ امیری بود و از بالا، از همان ی، میثم نوشته می‌شد و بعد نقطه‌ها. به ترتیب امضا کردم برگه‌ها را و حرفش را گوش نکردم که گفت امضا نکنم برگه‌ها را و امضاء کردم. ضامن شدم.

چیزی نگذشت که آرام شدم. من آدمِ بانک نبودم. همین که در مقطع بالاتر قبول شدم از بانک زدم بیرون. شاید در نظر آن‌ها این دم درآوردگی بوده باشد. که بود واقعا. آدمی که دم دربیاورد کاری را رها می‌کند و به قول خودش پیِ کار بهتری می‌دود اگر برسد به آن. که نمی‌رسد غالبا و هیچ چی نمی‌شود.

یادم آمد که من روز اوّل که رفته بودم بانک سفته گذاشتم. باید سفته‌ها را درمی‌آوردم از بانک. سی میلیون ممکن بود روزی شر شود. من هم آدمِ این طور شرها نیستم. نشده که چکی داشته باشم یا بکشم و همین طور سفته‌ای. تازه شنیده بودم که سفته سریش‌تر از چک است در حقوقی بودن و نقد شدن و شر شدن. که من آدمش نبودم.

رفتم سراغ بانک. بعد از چند ماه. گفتم من چند ماه پیش از این‌جا رفتم. ولی سفته‌هایم دست‌تان مانده است. یادم آمده بیایم سفته‌ها را بگیرم، ولی سفته‌ها را به من نمی‌دادند. می‌گفتند شما ضامن شده‌اید قبلا. تا آن از زیر ضامن‌ها بیرون نیاید، ما به شما سفته نمی‌دهیم. که ندادند. زنگ زدم به آن کسی که ضامنش شده بودم و داستان را توضیح دادم. گفت که کاری انجام خواهد داد. انجام داد. جالبی‌اش چه بود؟! جالبی‌اش او بود. همان که به گفت که ضامن نشو، آمد جای من ضامن شد و این فداکاری را کرد و ضامنِ طرف شد و من را آزاد کرد.

داشتم دیروز به این فکر می‌کردم. به این که چه شد که او که بیش از 40 سال توی کار بانک است، او که به من گفت ضامن نشو، او که به من گفت نرو لبِ پاشوره، خودش رفت لب پاشوره. چرا؟ مردانگی و مرام؟ این که من بروم پی زندگی‌ام و سفته‌ام را بگیرم؟

من و او شاید هیچ نقطه‌ی اشتراکی از نظر سیاسی و تفکّر و هزار تا چیز دیگری نداشته باشیم، ولی چه شد که او مردانگی یک رفیق قدیمی چند ده ساله را در حقّم ادا کرد و نجاتم داد و خودش رفت توی چالش ضامن شدن؟ این نتیجه‌ی حرف زدن و معاشرت کردن من با او بود... او را به این نتیجه رساند که می‌تواند به خیلی چیزهایی که من آن‌ها را احترام‌انگیز می‌دانم، احترام‌انگیز نداند، ولی دستم را بگیرد. 

بله؛ سفته‌ها را گرفتم. سی میلیون را.

توی خیابان که راه می‌رفتم و آرژانتین را از توی احمد قصیر می‌آمدم پایین به همین فکر می‌کردم و به جوی آب نگاه می‌کردم و دوباره فکر می‌کردم و دوباره به جوی آب نگاه می‌کردم و باز ادامه‌ی همین تسلسل. با یک کار مهم؛ نابودن کردنِ سفته. سفته‌ی سی میلیونی را که با خودنویس امضاء کرده بودم می‌کردم توی دهانم. تکّه تکّه. می‌جویدم و در کمال بی‌فرهنگی تف می‌کردم توی جوی آب. تا جایی که می‌شود که چیزی از این سفته باقی نماند. تا باقی نماند که نمی‌ماند. برخی‌اش را تف می‌کردم توی سطل‌های زباله‌ی پلاستیکی غول‌پیکرِ شهرداری. که نابودشدگی‌اش یک‌جا نباشد. که نبود.

از بالای سفته هم آغاز کرده بودم. از آن‌جایی که تمبرش می‌خورد. بعد اسمِ خودم را روی سفته می‌دریدم و می‌جویدم. بعد هم امضایم. بعد هم می‌رسیدم به مبلغ. مثل موش که کیسه‌ی سه‌خطّی گندم را می‌جود، سفته می‌جویدم به کسی فکر می‌کردم که همان روزی که ضامن شده بودم به من گفت سال‌های سال است ضامن کسی نشده است... دوباره او ضامن شد. سفته را که اعتبارم بود و قول و شرافت پذیرفته‌ام به بانک می‌پاریدم و می‌جویدم.

باقی‌مانده‌ی سفته بزرگ‌ترین قطع‌اش بود. آن را یک هو کردم توی دهانم. نزدیک بود عق بزنم. نزدم و تحمّلش کردم. عددها و کاغذ و رنگِ آبیِ خودنویس با آب دهانم مخلوط می‌شد و سفته خمیر. خمیر سراسر ضرر از نظر سلامتی. فکر کنم به کریمخان نزدیک می‌شدم که بخش آخر را که خمیر آماده‌ای بود از کاغذِ ضمانت من به بانک، پرت کردم توی باغچه‌ای که شلنگی تویش انداخته بودند. شلنگ می‌شرید و آب بمپاژ می‌کرد پای گل‌های بنفشه‌ای که فکر نکنم بویی داشته باشند.

تا آخرِ هفته‌ی بعد.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۰۰
میثم امیری