تی‌لِم

روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری
  • تی‌لِم

    روایت‌ِ بدونِ گلِ میثم امیری

مشخصات بلاگ
تی‌لِم
بایگانی
پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۰۱ ب.ظ

عکس کناری-برگشت هست

سال‌هاست وبلاگ می‌نویسم. سال‌هاست نوشته‌هام را برای کسی که نمی‌دانم کیست و کجاست شرح می‌دهم. سال‌هاست منتظر آدم‌های جدیدی هستم که از راه واژه و جمله با من آشنا شوند و نظر بگذارند. آن‌چه که من را شگفت‌زده کرده این است که هر بار که مطلبی می‌نویسم و آن را نشر می‌دهم، خوشحالم. در آن لحظه حس می‌کنم نوشته‌ی خوبی ازم به بار نشسته است. نشده از نوشتن مطلبی حسّ بدی بهم دست بدهد. تا یک ماه پیش.

یک ماه پیش نوشته‌ای درباره‌ی دوستم سیّد نوشته‌ام که در کره جنوبی زندگی می‌کند. از نوشتن دوباره دل‌شاد بودم و خواستم منتشرش کنم که دستم به دکمه‌ی انتشار نمی‌رفت. شاید برای نخستین بار بود که نمی‌خواستم چیزی را که نوشته‌ام و در لحظه تولید کرده‌ام منتشر کنم. این آغاز نوعی دگرنگری در من بود. برگردم و ببینم داستان چیست. این حس به این برمی‌گردد که نوشته‌ام بی‌اندازه بد و نافُرم است؟ چرا به این حس رسیده‌ام؟ آن هم پس از نوشتن صدها هزار واژه نوشته در وبلاگم.

برخی از دوستان که نوشته‌ام را خواندند آن را پسندیدند و تعجّب کرده‌اند که چرا امتناع می‌کنم از انتشارش. شاید هم حق با آن‌ها باشد و مطلبم آن قدرها هم ناراست و بی‌ریخت نباشد. امّا این واقعه، جرقّه‌ی خیری برایم روشن کرد. این که برگردم و نگاهی به سایر نوشته‌هام بیاندازم. وقتی به وبلاگ برگشتم و برخی از نوشته‌های وبلاگم را دوباره مرور کردم این حس بیش‌تر در من تنوره ‌کشید. سوز بد بودن و دکور بودن و واقعی نبودن. این سوزها عصبانی‌ام کرده. این که من به چه جرأتی این نوشته‌های سراسر مهمل را پنج شش سال پیش نشر داده‌ام؟ چرا من تا این حد سطحی‌نگر، بدقلم، و ضایع می‌نوشتم؟ مگر آدم هر چه را که به ذهنش می‌رسد نشر می‌دهد؟

الان فکر می‌کنم نوشته‌ام درباره‌ی سیّد آن قدرها هم اشتباه نبود و می‌توان ازش دفاع کرد. امّا تردید در سلامت آن نوشته، جنبه‌ای از «به حساب خود برسید» را بر من روشن کرده است. این که آدم‌ها جایی را داشته باشند، که آن‌جا گزیده‌ای از اعمال‌شان باشد، و بعد برگردند و ببیند که چه کرده‌اند در این همه سال. چه نوشته‌اند در آن «به حساب خود برسید»دان‌شان.

وبلاگ یکی از این نمودارهاست. نمودارهایی که فراز و فرودهای آدم را نشان می‌دهد. نموداری که به من می‌فهماند چه قدر راحت از نوشتن مطلبی دمِ دستی خوشحال می‌شدم. نموداری که به من می‌فهماند که چه آسوده خاطر به داوری کنش‌هایی نشسته بودم که از آن‌ها چیزی نمی‌دانستم و شاید نوعی اعتماد به نفس کاذب و ذوق‌زدگی قلم از به دست بردن من را به تحلیل و داوری و نتیجه‌گیری و صدور حکم می‌کشانید.

خوشحالم که این برگشت هست. این راه در همین دنیا برای آدمی هست که برگردد و نگاهی دوباره به اعمالش بیاندازد. دوباره بیاندشید به این که چه راه‌هایی را رفته و چقدر اشتباه رفته. که بودن این راه شاید به آدم این اطمینان را می‌دهد که حتّی همین نوشته هم ممکن است مشمول در این حکم باشد و روزی همین قلم با نگاهی دوباره به آن، حکم به ناپختگی آن بدهد. ولی مهم این است که این راه و این برگشت و این دوباره نگریستن به کرده‌های خویش باز است. از بودنِ این راه و شناختنش خوشحالم. امیدوارم این راه برای شما هم باشد.

پس‌نوشت:

تا انتهای هفته‌ی بعد.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۰۱
میثم امیری
مهدی قزلی به برزیل خواهد رفت -اِن شاء الله- و بازی‌ها و حواشی حضور تیم ملّی فوتبال کشورمان را حاشیه‌نگاری خواهد کرد. سفرنامه‌ای در این‌باره خواهد نوشت. (گرفتاری اوّل، همین سلف‌فروشی پیش از فروش است!) این خبر را در خبرگزاری‌های مختلف از جمله مهر می‌توانید ببینید. مهدی قزلی در تک‌نگاری، جزو باتجربه‌ترین نویسنده‌های ایرانی‌ست و شاید پس از جلال، بیش‌ترین مطلب را در این‌باره با نگاه ادبی نشر داده است. شایدی نزدیک به حتما.
برای هر نویسنده‌ای حضور در جام جهانی مغتنم است. شاید برخی هم حسودی‌شان شود. مانند من. دوست دارم جای مهدی قزلی می‌بودم و در آن رویداد حضور می‌یافتم. همه‌ی این‌ها نکته‌های مهمّی‌ست. رویداد، رویدادِ مهمّی‌ست. شوقِ ما هم فراتر از تصوّر است. چرا که جام‌جهانی هم دارد برای ما هر 8 سال یک‌بار تکرار می‌شود.
همه‌ی این‌ها قبول. همه‌ی این‌ها درست. ولی همه‌ی این‌ها ورِ خوبِ ماجراست. همه‌ی این‌ها وری‌ست که مردم می‌بینند و در رؤیا باهاش صفا می‌کنند و «ای کاش من جایش بودم» سر می‌دهند.
امّا برای نویسنده‌ای مثلِ قزلی چند تا نکته‌ی مهم هست که باید گفت. نه برای او. برای آن دیگران.

یک؛ ادبیّات در خلوت اتّفاق می‌افتد. شاه‌کارها غالبا جاهایی نوشته می‌شود که یا کسی به‌شان سرک نکشد، یا جرأت نکند سرک بکشد، یا نتواند سرک بکشد. این جور جاها ادبیّات اتّفاق می‌افتد. مارکز، تنها کسی‌ست که می‌تواند صد سال تنهایی بنویسد، چون اوّلا نویسنده‌ترین آدمِ کشورش است، دو این که قصّه‌های مادربزرگِ مارکز، فقط در خودِ مارکز درونی شده است. پس یکی خلوتی‌ِ خودِ ماجراست.
دو؛ ادبیّات در جاهایی که کسی نمی‌بیند یا به ذهنش نمی‌رسد اتّفاق می‌افتد. مثل خود کار مارکز. یا مثل کارِ خوبِ یوسا؛ سور بز. یا مثل کارهای جین آستین. نویسنده مثل کسی هست که از میانِ دود و دم و اتّفاقاتِ یک قوم یا یک زیست‌بوم بیرون می‌آید و با دستِ پُر ما را به مهمانی واژه‌ها می‌برد. به مهمانی اتّفاقات.
سه؛ ادبیّات جاهایی متوّلد می‌شود که مسأله‌ی مشترکِ آدم‌ها باشد. مسأله‌ای در درونِ همه‌ی آدم‌ها. این‌ها موضوعات جان‌داری برای تولیدِ ادبیّات است. مانند مرگ. مانند توبه و ندامت. مانند عشق و دوست داشتن. مانند عدالت.
چهار؛ ادبیّات موضوع جدّی‌ست. موضوع مرگ و هستیِ آدم‌ها، هیچ‌گاه شوخی نبوده است. ادبیّات تاریخ می‌سازد، هویّت درست می‌کند، جامعه‌ای را سامان می‌دهد یا بهم می‌ریزد. ادبیّات نقشی فراتر از واژه‌های داستانی‌اش دارد.
البته همه‌ی این‌ها را مهدی قزلی می‌داند. بهتر از من هم می‌داند و حتما هم در نوشته‌هاش این‌ها را می‌فهمد. امّا این نوشته، به آن «آه کشندگانی‌»ست که دوست دارند جای قزلی باشند. به آن کسانی که می‌خواهند کار قزلی را هماهنگ‌ کند یا مدیریّتش کنند یا می‌خواهند بدانند که او چه کاره حسن است در این داستان. این نوشته، بیش‌تر توصیف و توضیحِ کاری‌ست که باید قزلی انجام دهد. کاری که به غایت سخت است؛ تک‌نگاریِ مسابقات جام جهانی.
یک؛ جامِ جهانی را چند میلیارد نفر و چند صد میلیون فارسی‌زبان آن را می‌بینند. ولی از دلِ همه‌ی این‌ دیده‌ها، تنها یکی‌شان قرار است کتاب شود. یکی‌شان قرار است بماند. یکی‌شان قرار است نوشته‌ شود. از همه سخت‌تر، یکی‌شان قرار است ادبیّات باشد.
دو؛ جامِ جهانی بسیار شلوغ است. جام جهانی بسیار پربیننده است. تنها یکی‌شان قرار است از بین شلوغی‌ها بماند، یکی‌شان می‌خواهد از بین این شلوغی‌ها روایت‌گر باشد. یکی‌شان می‌خواهد از دلِ این شلوغی‌ها، ادبیّاتی باشد.
سه؛ جامِ جهانی موضوع درونی‌شده و انسانی‌شده‌ای نیست؛ به خودی خود. بلکه سرگرمی‌ست. ورزش است. مسابقه است. قواعدِ به شدّت مسابقه‌ای بر آن حاکم است. تعویض‌ها در آن مهم است. تاکتیک‌ها سرنوشت‌سازند. بدن‌سازی و مسائلِ روانی، تعیین کننده است. پس همه چیز با قواعدی ریاضی و خشک و مکانیکی و به شدّت ورزشی تعیین می‌شود.
چهار؛ فوتبال جدّی نیست. فوتبال را می‌بینیم و بعدش تله را خاموش می‌کنیم و می‌خوابیم. فوتبال اندازه‌ی انتخابات ریاست جمهوری هم مهم نیست. فوتبال به اندازه‌ی سیاست موضوع جدّی نیست. به همان اندازه و به خودی خود نمی‌تواند موضوع ادبیّات باشد.
می‌بینید سختی‌های کار را.
مهدی قزلی تا به حال درباره‌ی چیزهایی تک‌نگاری نوشته که آن‌ها موضوع‌های ادبیّاتی، انسانی، جدّی، درونی‌شده، و خلوتی بوده است. پس کارش را راحت‌تر و بی‌دغدغه‌تر و حرفه‌ای‌تر انجام داده. ولی این‌بار می‌خواهد در باره‌ی موضوعی بنویسید که در این‌باره گیر و گرفت‌های اساسی دارد. گیر و گرفتش را در بالا نوشته‌ام. بنابرین کار مهدی قزلی، کاری‌ست تا اندازه‌ی نشدنی و به شدّت مستعدِ زمین خوردن و ابتر شدن و بی‌کیفیّت ماندن. (به‌ویژه با توجّه به نگاه خبرنگارانه، شو‌آفی، زودگذر، مبتذل، و بزن‌دررویی که جوّ فرهنگی ما به آن مبتلاست. وقتی در سازمانی، یا نهادی، شوآف و کارهای تبلیغاتی، خودنمایی‌ها زیاد می‌شود، باید فاتحه فرهنگ و ادبیّات و هویّت و مانایی را خواند. هر چه هست زنده نگه‌داشتن پوشالی‌ امرهای مقدّس است. هر چه هست، تبدیل جمهوری اسلامی و انقلاب اسلامی و امام و رهبر به پوسته و رویه است. چنان که الان هست. همه چیز به شدّت در حال تبدیل شدن به امرهای تشریفاتی و پوشالی‌ست. و وقتی یک چیز پوشالی باشد، چه فرقی می‌کند آن چیز اسلامی باشد یا غربی؟ انقلابی باشد یا طاغوتی؟ چه فرقی می‌کند؟)
مهدی قزلی را می‌شناسم. و می‌دانم آدمِ جنم‌داری‌ست. این جنم‌داری مهدی، نقطه‌ی قوّت نوشته‌های اوست. ولی مهدی در یک جوِّ حرفه‌ای سنگین ورزشی قرار می‌گیرد. و در کنارش در یک جوِّ بسیار ناحرفه‌ای و نادرست و کودنِ رسانه‌ایِ ایرانی، حضور تأثیرگذاری دارد. از سنتز این خربزه و عسل ممکن است دخل مهدی بیاید. کار بسیار سخت است از این دو جهت. یکی ادبیّاتی کردنِ کاری جذّاب که مؤلّفه‌های ناادبیّاتی زیادی برش حاکم است، دوّم جوِّ ایرانی و هیجان‌زده و جهان سوّمی و خاله‌زنکی که از سوی ما ایرانی‌ها سوار این ماجراست. مملو از آدم‌های کتاب‌نخوان، هنرنشناس و زود گُر گیر و هیجان‌زده و تنبل و با روحیّه‌ای به شدّت فست‌فودی. آدم‌هایی که عاشقِ آتش و شعله‌ی ناپیدار گون هستند؛ نه مانایی و درخشندگی ذغال.
بگذار بیش‌تر توضیح بدهم از گیر و گرفت‌های حرفه‌ای:
یکی این که مهدی قزلی باید چیزی بنویسد از جنس ادبیّات. و نوشتن ادبیّاتی و هویّت‌سازانه از چیزی که چند صد میلیون فارسی‌زبان دارند می‌بیندش بسیار کار سختی‌ست. فرض کن که شما می‌خواهی نماز عید فطر تهران را شرح بدهی. چطور می‌خواهی بنوسی که برای همه‌ی آن چند صد هزار نفر جذّاب و خواندنی و جدید باشد؟ این یک گیر و گرفت.
مهدی قزلی باید چیزی را بنویسد که کسی ننوشته. این که چه کسی در چه دقیقه‌ای گل زده، چه تیمی چه تاکتیکی را اجرا کرده و همه‌ی اموری که خبرنگارها می‌نویسند و گزارش می‌دهند، موضوع نوشته‌ی قزلی نیست. این هم دیگر گرفتاری حرفه‌ایش.
مهدی قزلی قرار است به انسان برسد. به این ارتباطات انسانی که از قِبَلِ فوتبال ساخته می‌شود. قزلی می‌خواهد درباره‌ی تردیدها و کام‌یابی‌ها و پیش‌رفت‌ها و روحیّات انسانی حرف بزند. در چیزی جدا از زمین ورزش. مهدی قزلی قرار است درباره‌ی جنس ایرانی و انسان ایرانی حرف‌هایی بزند و از آن واکنش‌ها بنویسد. برای مهدی قزلی، فوتبال یک بهانه‌ی نوشتاری‌ست. فوتبال یک معبر است. معبر به انسان. معبر به درونِ انسان. معبر به چیزهایی که نه کسی می‌بیند و نه کسی می‌تواند بنویسدشان. که توانش را ندارد. به همین خاطر است که مهدی قزلی قرار است کتاب بنویسد. نه این که کتاب‌سازی کند. نه این که یک مشت یادداشت را سرِ هم کند و به اسم انقلاب و سیاست و رسانه و چهار تا عنوان پرطمطراقِ دیگر روانه‌ی بازار کند.
 این‌ها گرفتاری‌ها حرفه‌ای سختی‌ست. ادبیّات این جور جاها به سختی تولید می‌شود. معمولا آدم‌ها این جور جاها کم می‌آورند و زِه می‌زنند. ولی مهدی می‌تواند از پسِ همه‌ی این‌ها بر بیاید و آن نگاه ویژه‌اش را بیابد و کاری داستانی و از جنس ادبیّات بنویسد. کاری جنم‌دار. کاری که هنوز نوشته نشده است در حوزه‌ی ورزشِ ما.
امّا گرفتاری‌ِ اساسی مهدی قزلی این است که گیر بد جوّی افتاده. جوّ مزخرف فوتبالیِ ایرانی. جوّ فری کلّه‌پزها. جوِّ آدم‌ها کوتوله. جوِّ دعواهای خنده‌دار و بچگانه. جوِّ پرحاشیه‌ی مزخرف. جوِّ جوهای الکی و بادکنکی و هواخواهانه. جوهای به شدّت ناحرفه‌ای. جوِّ «به بچّه‌ها می‌گویم درستش کنند». جوّی که چهار تا مرد مثل «کی‌روش» می‌خواهد که بهم بزندشان.

من نمی‌دانم مهدی می‌خواهد چه کار کند. تیم توی اردوست. مهدی بنده‌ی خدا منتظر اردو. تیم می‌رود برزیل و مهدی باید ده روز بعدش برود. احتمال این که در تمرین‌ها و نزدیک تیم باشد خیلی کم است. مهدی چه کار می‌خواهد بکند؟ به نظرم باید خیلی زحمت بکشد اگر بخواهد کاری از پیش ببرد. اگر بخواهد ادبیّات خلق کند.
یاری‌اش دهید.
برای این که کسی، مسئولی از گوشه‌کنار فدراسیون یا جای دیگری این نوشته را بخواند، نوشتمش.
پس‌نوشت:
امیدوارم تا وسطِ هفته بتوانم دوباره بنویسم.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۴
میثم امیری
جمعه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۱:۱۹ ب.ظ

عکس کناری- آهستگی

یکی‌شان «ی» بود. در روستا چوپان‌مان بود. همه حرکت‌ها و دیدن‌هاش به آهستگی بود. انگار که فیلمی را گذاشته باشند روی دور کُند. روزهای اوّل که «ی» قرارداد چوپانی بسته بود، این آرام بودنش از زیر کار در رفتن نشان می‌داد. آغلی را که می‌شد با کشیدن چند جاروی پَهن تمیز کرد، مانند اتاق پذیراییِ خانه سازه می‌کشید. گوسفند دوشیدنش اندازه‌ی استراحت دو نیمه طول می‌کشید. دو برابر وقت معمول. تا بابا اعصابش بهم می‌ریخت و ‌گفت: «نمی‌خواهد انجامش بدهی. من خودم گوسفندان را می‌دوشم.» که همین هم شد. ولی نمی‌توانستیم همه‌ی وظایف چوپانی آقای آرام را ما انجام دهیم. بهترین راه حل، کنار آمدن بود. کم کم از آن آهستگی زجرآور لذّت هم می‌بردیم. یک بارش انگار همین دیروز بود. کار از آن جنس کارهایی بود که تنها سریعش معنا داشت. تیز کردنِ داس. داس را باید به سرعت به سنگ «ساو» کشید تا تیز شود. نشست. آرام. داس را پیش کشید. آرام. دستی را روی گذاشت روی دسته‌ی نزدیک داس و دستی دیگر را روی تیغه‌ی آهنی. هر بار که تیغه را روی سنگ می‌کشید و برمی‌گرداند، راحت اندازه‌ی یک پخش صحنه آهسته‌ی گل کریس رونالدو به بایرن طول می‌کشید. انگار که داس دارد با سنگ نجوا می‌کند. بی‌اختیار خنده‌ام جان گرفت. بلند و بلندتر. «مطمئنّی تیز می‌شود؟» دوباره بلندتر.

آخرین بار که رفته بودم روستا، شنیده‌ام مرده. لحظه‌ای غبن کردم و فاتحه‌ای را به آهستگی و وقار برایش خواندم. اسطوره‌ی آهستگی.

پس‌نوشت:

تا میانه‌ی هفته دوباره خواهم نوشت.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۱۹
میثم امیری
جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۰:۰۳ ب.ظ

عکس کناری- خامنه‌ای دات آی آر

قلم به مزد شدن خوب است یا نه؟
یک نفر می‌شود رهبر مملکت. هر کسی. یک نفر هم باید حاشیه‌های دیدارش را بنویسد. هر خری می‌تواند این کار را بکند. بنویسد. امّا داستان زمانی در خرده‌ریزه‌های زندگی‌ام مهم می‌شود که این خر من هستم. این حاشیه‌نویس. این کسی که این را اقلیمی از قلم می‌پندارد که باید امتحانش کند. جدا از این که ارادتی به رهبر انقلاب داشته باشد یا نداشته باشد. این مسأله‌ی فرعی است. این کار، بی‌آن که بخواهیم ارزش‌گذاری کنیم، امر مهمّی است.
این که طرف اوباما باشد یا بوش یا رهبر انقلاب یا یک رهبر دیگر. این اصلِ مسأله است. و مسأله‌ی بعدی ارادت شما به آن نفر است. ولی نوشتن در این اقلیم، ربطی به این ارادت ندارد. چون وجهِ نوشته‌هام باید بازتابنده‌ی آن چیزی باشد که می‌بینی. بازتابنده‌ی واقعیِ ماجرا. این که آن‌ها، یعنی خامنه‌ای دات آی آری‌ها، چیزی را حفظ کنند یا بَرِش دارند یا ممیّزی کنند، مسأله‌ی ثانوی است که هر نویسنده‌ای باهاش روبه‌روست. ممیّزی در هر سیستم، مسأله‌ی ثانوی‌ست. به‌ویژه در این قصّه. شاید اگر شما برای اوباما هم تک‌نگاری کنید، آن‌ها ممیّزی‌اش می‌کنند و شاید هرگز منتشرش نکنند. حتّی انتشار هم در این داستان اهمیّت ندارد. آن‌چه که اهمیّت دارد تجربه است. تجربه‌ای که برای هر نویسنده‌ای طلاست.
وقتی امیرخانی، با شجاعت این قصّه را داستان سیستان آغاز کرد، با همین دید پیشرو و آونگاردانه چنین تجربه‌ای را گران‌سنگ یافت و این فضل را داشت که مقدّم بر همه‌ی ما -حاشیه‌نگارهای بعدی- از رهبری نوشت که می‌توان ره‌بر نوشتدش.
ولی این اقیلم باز شده و می‌توان نوشت.
خدا کند که درست بنویسیم. درست، تک‌نگاری کنیم. آن قدر تجربه ندارم که بخواهم بیش از این بنویسیم این داستان را.
آغاز کارم را در این‌جا بخوانید.
پس‌نوشت:
تا انتهای هفته‌ی بعد می‌نویسم.
۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۰۳
میثم امیری
جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۰۳ ق.ظ

عکس کناری-حفظ


چیزی را که حفظ نیستی باید حفظ کنی. قرآن را که حفظ باشی که نمی‌توانی حفظ کنی. تحصیل حاصل! تو که  شبیه حفظ چیزی یا جایی یا کسی هستی که باید حفظش کرد. بی‌آن که نیاز باشد هیچ چیز را حفظ کرد در این جهان. حفظ جهانی که ثباتش و بودش و هستش و همه چیزش بی‌من و حس‌های من و محافظه‌کاری‌های من هم برقرار است. حفظ اضافی‌ترین چیزِ جهان است. من نه می‌خواهم چیزی را حفظ کنم و نه می‌توانم و نه باید که چنین کنم. ولی می‌کنم. می‌کوشم که حفظ کنم چیزهایی را که حفظ کردن‌شان دست من نیست. که دست هیچ کس نیست. هیچ بنی‌بشری. من از حفظ معنای روشنی ندارم و شاید معنای روشنی هم نداشته باشد. که ندارد. حفظ، حصاری‌ست که نه پرچین دارد و نه در. حصاری که حصن نداشته باشد حصار نیست. مرتع و هامون و دشت است. حفظ این‌طور یله است. کانّه این صحرا.
کانّه این جنگل. یک جنگل که خودش با دست نامریی حفظ می‌شود. نگه داشته می‌شود. آن گاوها که می‌چرند این طورند. و روشن نیست من و حجّت به چه دل‌بسته‌ایم. چه را می‌خواهیم نگه داریم و چرا؟ و آیّا نگه‌داری چیزی بر عهده‌ی ماست؟ که می‌تواند بر عهده‌ی ما باشد؟
حفظ کردن چیزی نیست که بشود حرفش را زد. انگار کن توی خانه‌ات نشسته‌ای و خانه‌ات در 90 درصد وقت‌ها از هم پاشیده است. سال در دوازده ماه، می‌پّری به خانمت و او هم می‌پّرد به تو و هر دو هَمَش همدیگر را به گه می‌کشید. مهمان می‌آید خانه‌تان. پیش خودتان می‌گویید میانه‌ی خرده دعواهای زن و شوهری، صلح موقّت درست کنیم تا این زندگی به یغما رفته‌تان بیش از این به باد نرود. «آبروی خودتان را حفظ می‌کنید.»
سر و کلّه‌ی آقای حفظ این‌جا پیدا می‌شود. این‌جا که سرنوشت محتوم از هم پاشیدگی را دارید سه بعدی در زندگی‌تان تجربه می‌کنید، حس حفظ کردن این وضعیّت ناپایدار به ذهن‌تان می‌رسد. حفظ در شرایطی که حفظی در کار نیست زاییده می‌شود. شعار این یا آن را حفظ کن، وقتی گُر گرفته می‌شود که انگاره‌ی حفظ نشدنش را قوی می‌یابید. که قوی هم هست. زن و شوهری که با هم خوبند و مدام قربان هم می‌روند و روزی صد بار به آرامی زیر گوش هم درد دل و داستان و خاطره با صدای مِلو و آرام و انگار که آب چشمه قُل می‌خورد تعریف می‌کنند که نیاز ندارند چیزی را حفظ کنند. چون چیزی برای حفظ کردن ندارند. وقتی چیزی را برای حفظ کردن پیدا می‌کنند، که هیچ چیزشان حفظ‌شدنی نیست. این زن و شوهر نمی‌دانند که این مهمانی که خانه‌شان آمده همیشگی‌ست. این مهمان نامریی، فرهنگ، سنّت، یا آن چیزی‌ست که باید به خاطرشان همدیگر را تحمّل کنند. یا تو بگو حفظ کنند.
پس‌نوشت:
کتابم را در نشانی زیر می‌توانید در نمایشگاه بیابید.

تا آخر هفته‌ی بعد.
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۰۳
میثم امیری
سه شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۱۴ ب.ظ

گفت‌وگو با اِس‌ان‌ان

من با خبرگزاری دانشجو (snn.ir) گفت‌وگو کرده‌ام درباره‌ی رمانم -تقاطع انقلاب و وصال- که بخش‌هایی از متن گفت‌وگوی من با آن‌ها ممیّزی شده است. در این‌جا متن بی‌سانسور آن را قرار می‌دهم و جاهایی را که سانسور شده با رنگ سبز نشان داده‌ام. گفت‌وگوی نشر داده شده را می‌توانید از این‌جا ببینید. این فایلی بود که گفت‌وگو کننده برایم فرستاده بود و قرار بود با همین کیفیّت منتشر شود. که تیتر تا متن چیزهایی کم‌اثر شده است که آن‌ها را در اصیل‌ترین وجهش می‌توانید ببینید. البته خدایی‌اش حذفیّات کم‌تر از ده درصد است. ولی بخشی‌اش برایم نگران کننده است. چرا باید حرف‌های من درباره‌ی دولت‌آبادی و سیّد مهدی شجاعی و صادق هدایت ممیّزی شود؟ باقی ممیّزی‌ها نگرانم نکرده است.


رمان من دینی نیست!/ نویسنده‌های ما بعد از انقلاب ضعیف‌تر شده‌اند

به بهانه انتشار رمان «تقاطع انقلاب و وصال» که قصة عشق ابرازنشدة یک دانشجوی مذهبی است، پای صحبت‌های نویسنده جوان نشستیم. «میثم امیریِ» 27 ساله هنوز عادت‌های دانشجویی‌اش را حفظ کرده است و زبان تند و تیزی دارد. می‌گوید سربازی دوره بی‌خودی است و اصرار دارد که رمانش دینی نیست! به سوال‌ها بی‌پرده و صریح پاسخ می‌دهد. از تجربه‌ها و عادات نویسنده‌گی‌‌اش تا کتاب‌ها و نویسنده‌هایی که دوست‌شان دارد.

چی شد که رمان نوشتی؟

بابای من رمان‌نویس نبود. ارثی هم نیست و ربطی به ژن و این‌ها هم ندارد. من رمان نوشتم، چون این ارزان‌ترین کاری بود که می‌توانستم انجام بدهم. البته فکر کنم این حرف برای بعضی رمان‌نویس‌ها فحش باشد، ولی هیچ اشکالی هم ندارد. کار ارزان قیمت هم می‌تواند کار با کیفیتی باشد. فقط یک قلم می‌خواهد. البته قلم می‌تواند سیستم هم باشد. این‌طوری تایپ هم می‌توانی بکنی. همه اتفاقات توی ذهن خودت می‌افتد. برای هیچکس هم نمی‌خواهد توضیح بدهی و تمام می‌شود. به همین راحتی!

قبلش چطور با فضای داستان و ادبیات آشنا شدی؟

من اوایل کارهای «رضا امیرخانی» را می‌خواندم. بعد دیدم یکی توی اینترنت هست که بالا و پایین می‌پرد که کتابش از امیرخانی بیشتر می‌فروشد. رفتم توی سایتش و کلی بهش فحش دادم و از امیرخانی دفاع کردم. بعد با خودم گفتم کتابش را بخرم، ببینم چی نوشته و یک‌طرفه قضاوت نکنم. بعد رفتم کتاب «کافه‌پیانو»ی فرهاد جعفری را خریدم. چاپ دهم بود. وقتی کتاب را خواندم با خودم گفتم داستان نوشتن چه کار راحتی است. اما حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم فوق‌العاده کار مشکلی است.

 فرض کنید که کارخانه بنز، ماشین‌هایش را بیرون گذاشته و شما ماشین‌ها را بی‌رنگ و لعاب، همین‌طوری لخت ببینی با رینگ و موتور و همه‌چیزش را ببینی. به نظر خیلی ضایع است دیگر. اصلا کتاب خوب این‌طوری است؛ کتابی که شما فکر کنی نوشتنش خیلی راحت است، ولی وقتی خودت بخواهی بنویسی، می‌فهمی که نمی‌توانی و خیلی سنگین است. رمان خوب، رمانی‌ست که هیچ‌چیزش معلوم نیست و هیچ‌کدام از ریزه‌کاری‌های نویسنده‌اش رو نیست و شما وقتی داستان را می‌خوانی حتی فکر می‌کنی خیلی کار ساده‌ای است. من فکر می‌کنم این نشان می‌دهد که این کار خوب است.

قبل تقاطع انقلاب و وصال کار دیگری هم نوشته بودی؟

من قبل از رمان «تقاطع انقلاب و وصال» سه، ‌چهار تا رمان نوشته بودم که هیچ‌کدام به درد نمی‌خورد. الان که نگاه می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد. می‌گویم این چرت‌و‌پرت‌ها چی بود نوشتم و خیلی خوب شد که منتشر نشدند. برای همین کار هم الان پشیمانم، می‌شد کار بهتری بنویسم.

رمان‌های خوب معمولا پیش‌تولید خوبی دارند. یعنی شما باید قبل از اینکه یک کلمه بنویسی، فضای کتاب، روایت و شخصیت‌ها و... را توی ذهنت پرورده باشی. آن موقع ساده‌ترین کار نوشتن است. نوشتن یک کار 20 درصد آخر کار است و ساده‌ترین مرحله. پیش‌تولید خیلی مهم است.

رمان من متأسفانه یا خوشبختانه پیش‌تولید جدی‌ای نداشت. یک کتاب آموزش داستان‌نویسی خوانده بودم البته بعدا پشیمان شدم که آن را خواندم- حرف جالبی تویش نوشته شده بود؛ اینکه هر خری می‌تواند حداقل یک رمان بنویسد. نویسنده از رمان دوم به بعد است که باید شروع کند. پس همه می‌توانند حداقل یک رمان بنویسند.

نظرت درباره آموزش نویسنده‌گی چیست؟ با کلاس نویسنده‌گی موافق هستی؟

بزرگترین آموزگار نویسنده خود داستان‌ها هستند

من تا حالا یادم نمی‌آید که یک کتاب آموزشی را کامل خوانده باشم. حتی توی رشته تحصیلی خودم. من فکر می‌کنم کسی که مقطعی و تکه‌تکه، نکات مهمی را بخواند که بدردش می‌خورد، ماندگاری بیشتری دارد، تا اینکه بخواهد مثل یک متن کلاسیک از اول تا آخرش را بخواند.

بالاخره آموزش باید توسط یک نویسنده خوب باشد. کسانی هستند که بزرگترین آموزگاران نویسنده‌گی‌اند و ما باید از آنها یاد بگیریم. بزرگترین آموزگار نویسنده خود داستان‌ها هستند.

نویسنده‌گی با پشت میز و صندلی نشستن جور نیست

آموزش زبان انگلیسی ما را نگاه کنید. فکر نکنم 50 سال پیش هم این‌طوری زبان یاد می‌دادند. آموزش سایر درس‌های‌مان هم ‌همین‌طور. ما خیلی بد یاد می‌گیرم. نویسنده‌گی هم با اینها فرقی ندارد. کلاسی که نویسنده را در مقابل تجربه‌های دیگران قرار بدهد، گران تمام می‌شود، اما واجب است. مثلا بروند توی یک ارتفاعی بگویند بالای تخته که رسیدیم حالا بنشینیم و این جنگل را توصیف کنیم. فوق‌العاده است. خود این تجربه می‌تواند طرف را رشد بدهد.

اما توی ایران استاد می‌آید پای تخته و شروع می‌کند به حرف زدن. این سبک حتی توی توی آموزش ریاضی هم قابل‌تحمل نیست. من یک استادی داشتم که می‌گفت «من تقریبا توی هیچ‌کدام از کلاس‌های ریاضی‌ام، درس را گوش نمی‌دادم. خودم می‌خواندم.» البته این کار هوش بالایی می‌خواهد و شاید توی ریاضی چنین افرادی زیاد پیدا نشوند. می‌خواهم بگویم حتی توی ریاضی و درس‌های تئوری که کاملا وابسته به تخته و پاورپوینت است، بازده پایین است. چه برسد به کلاس‌های نویسنده‌گی که جنس کار، کار تجربی و بیرون پریدن و کارهای عجیب و غریب و ماجراجویی و داشتن تجربه‌های خطرناک است که با پشت میز و صندلی نشستن جور نیست.

کمی درباره ایده رمانت بگو. قصه یک عشق ابرازنشده؟

دوست داشتم تجربه یک عشق ابرازنشده را بنویسم

من همیشه دوست داشتم، تجربه یک عشق ابرازنشده را بنویسم، چون خودم عاشق هیچ دختری نشده‌ام، ولی دخترهایی بوده‌اند که ازشان خوشم بیاید، بعد گفتم حالا یک شخصیت حزب‌اللهی این تیپی که تجربه‌هایی شبیه تجربه‌های من را داشته، بگذارم وسط و درباره تجربه مثلا عاشق شدنش، چیزی بنویسم. چیزی که فکر می‌کردم خیلی نزدیک باشد به فضای ذهنی خودم. ضمن اینکه بتوانم خوب بپرورانمش. البته می‌خواستم این شخصیت مجزا از خودم باشد. این احتمالا می‌تواند جذاب باشد، مخصوصا برای دانشجویانی که توی دانشگاه‌ها هستند و عاشق هم می‌شوند، بی‌آنکه ابراز کنند.

هیچ قصه‌ای نیست که تخیل محض باشد؛ هیچ قصه‌ای هم نیست که واقعیت محض باشد. برای کسانی مثل من که خیلی تخیل‌شان قوی نیست، یک مقدار آدم نیاز دارد به تجربه‌های واقعی‌اش وابسته باشد. بخش‌های زیادی به تجربه‌هایم وابسته بوده اما خب شخصیت و اتفاقاتی هم بوده که تقریبا مستقل از زندگی خودم است.

از اصطلاحات ریاضی توی رمانت زیاد استفاده کرده‌ای؟

آدم از ابزاری که توی دستش است، استفاده می‌کند. من که ریاضی خوانده‌ام از ابزار ریاضی بیشتر استفاده می‌کنم، درحالیکه اگر آخوند بودم از درس‌های حوزه بیشتر استفاده می‌کردم. البته ریاضی‌خواندن من ممکن است که مخاطب را اذیت کند و او یک‌سری اصطلاحات را نشناسد.

چقدر از دوران سربازی خودت همان است که در رمانت نوشته‌ای؟

به هرحال سربازی یک دوره کاملا بی‌خودی توی زندگی است. توی ارتش بی‌خود، توی سپاه بی‌خودتر. سربازی من هم دوران بی‌خودی بود، باوجودی که من توی سربازی رمان نوشتم. اصلا برای اینکه از این فضا و حس بی‌خودبودن دور بشوم، این رمان را نوشتم. من خودم توی فضای سربازی بودم، اما «آیین» را توی فضای آموزشی گذاشتم. فضای آموزشی با فضای یگان فرق دارد. من فکر می‌کنم «آیین» توی آن فضای خاص آموزشی کاملا ظرفیت این را داشت که فضاسازی کند.

چرا انقدر "آیین" منفعل است؟

«آیین» منفعل نیست، فقط عشقش را ابراز نمی‌کند. خیلی هم فعال است؛ مثلا  توی برخوردش با آن دانشجوی سیاسی خیلی هم فعال است. کلی نقشه داشت برایش، اما وقتی دید خود دانشجوی سیاسی کار را تمام کرده، دیگر کاری نکرد و بقیه نقشه‌هایی که کشیده بود تا او را از دانشگاه اخراج کرد.

 

اسم کتابت جالب است. چطوری به این اسم رسیدی؟

اول اسم کتاب «همسایگی محذوف» بود. چند تا از دوستانم کتاب را خوانده‌ بودند و من پیامکی ازشان خواسته بودم اسم پیشنهاد بدهند. یکی‌شان «تقاطع انقلاب و وصال» را پیشنهاد داد. من هم قبول کردم.

به نظرت رمان مذهبی یا دینی چطور رمانی است؟

کتاب «پنجره‌های تشنه»ی مهدی قزلی دست کمی از یک رمان ندارد

رمان خوب رمانی است که به راحتی نتوانیم بگوییم چه نوع رمانی است. دینی هست، نیست. مذهبی هست، نیست. چون آدم‌ها هم توی تجربه‌های زندگی‌شان هم تجربه‌های دینی دارند، هم مذهبی.

 موضوع با محتوا فرق دارد. موضوع را می‌توانید توی ذهنتان انتزاع کنید که مثلا درباره چی دارید حرف می‌زنید. اما محتوا را از فرم نمی‌شود جدا کرد. موضوع تا حدی دینی می‌شود؛ مثلا کتاب «پنجره‌های تشنه»ی «مهدی قزلی» رمان نیست، ولی دست کمی از یک رمان ندارد. فرم خیلی ساده‌ای هم دارد. خیلی نرم و ساده پیش می‌رود. بهش که فکر می‌کنی، می‌بینی اتفاقا این فرم دقیقا دارد همان محتوا را می‌رساند؛ این سفر، این انتقال ضریح، این مردمی که مشتاق ضریح‌اند. همه‌چیزش خیلی ساده و روراست و دوست‌داشتنی است. همین‌ها کتاب را برجسته می‌کند. اگر یک نفر می‌آمد فرم‌بازی می‌کرد، مثلا راوی عوض می‌کرد و هی فضا را این‌ور آن‌ور می‌کرد و پیاز داغش را زیاد می‌کرد، حتما کتاب بدی می‌شد.

چقدر مطالعه را برای نویسنده‌گی ضروری می‌دانی؟

امکان ندارد کسی کتاب نخواند و بخواهد بنویسد. واقعا نمی‌شود. طرف باید خیلی نابغه باشد که بدون خواندن بنویسد. وگرنه این‌هایی که ما می‌شناسیم خیلی خوب مطالعه کرده‌اند. خیلی زیاد هم خواند‌ه‌اند. باید کتاب‌باز باشید.

چه‌قدر به بروز بودن توی مطالعه معتقد هستی؟

ما مشکل زبان انگلیسی داریم

متأسفانه ما مشکل زبان انگلیسی داریم. اگر زبان‌مان خوب بود، می‌نشستیم رمان‌های خوب و تازه منتشرشده را می‌خواندیم. الان ما باید منتظر باشیم ببینیم چه کتاب‌هایی ترجمه می‌شود، بعد مقداری از اینها هم انتخاب‌های دقیقی نیست. «ریویو»ی کتاب هم در ایران قوی نیست. البته بعضی وبلاگ‌ها هستند که دارند در بحث معرفی کتاب کار می‌کنند، اما خیلی همه‌گیر نیست. اینها خطر ایجاد می‌کند. مثلا الان در جهان نویسنده‌های خیلی خوبی هستند که کارهای خیلی خوبی هم می‌نویسند، جوان هم هستند و ما یک دانه از کارهای‌شان را نخوانده‌ایم. نیویورکر مثلا دو سال پیش یک آماری داده بود از نویسنده‌های زیر چهل سال. 20 تا نویسنده‌ معروف جهان. نگاه که می‌کنم، می‌بینم از هیچ‌کدام چیزی نخوانده‌ام. خوب این خیلی بد است. آدم باید بتواند بین همه این‌ها توازن برقرار کند. آثار کلاسیک را بخواند. آثار ادبی تاریخ خودش را بخواند.

نظرت درباره ترجمه کتاب‌های داستانی چیست؟

در حوزه ترجمه من خودم بیشتر از همه کارهای «رضا رضایی» را دوست دارم. حالا جدای از اینکه هم‌شهری‌مان هم هست، خوب ترجمه می‌کند. «سروش حبیبی» هم خوب ترجمه می‌کند. همین‌طور «بهمن فرزانه» و «لیلی گلستان.» توی جوان‌ها هم «سیدمصطفی رضئیی» با اینکه جوان است خوب ترجمه می‌کند.

تیراژ کتاب چطور است؟

تیراژ کتاب وحشتناک پایین است. با آمارهایی که هست، نصف قبل از انقلاب است. تازه قبلا اگر متوسط تیراژ 3000 تا بود، این‌جور فلّه‌ای خریدن‌ها هم نبود. الان ارگان‌های مختلف این‌همه فلّه‌آی می‌خرند، باز تیراژمان زیر 1500 تا است.

نویسنده‌های ما بعد از انقلاب ضعیف‌تر شده‌اند

چرا این‌قدر مطالعه توی کشور ما پایین است؟

این دست مسائل معمولا مالتی فکتوریال‌اند؛ چند عاملی‌اند. مهم‌ترین دلیلش به نظر من این است که نویسنده کار خوب نمی‌نویسد. قطعا اگر ما کارمان را خوب انجام بدهیم و خوب بنویسیم، مردم می‌خوانند. نویسنده‌های ما بعد از انقلاب ضعیف‌تر شده‌اند. بعد از انقلاب نویسنده‌ای که خوب بنویسد، خیلی کم داشتیم. تازه قبل از انقلاب با توجه به اینکه جمعیت کمتر بود؛ گرایش عمومی به داستان‌نویسی کم بود، ابزارهای ارتباطی آن‌قدر زیاد نبود و مثل الان کتاب نوشتن کار ساده‌ای نبود، یعنی این‌طور نبود که توی خانه‌ات کامپیوتر داشته باشی و راحت مطالبت را ببری انتشارات و آن‌قدر مستقیم با مخاطبت در ارتباط نبودی، با همه این تفاسیر می‌بینید که قبل از انقلاب خیلی کارهای خوبی نوشته‌شده است. ما نویسنده‌های خوب مثل امیرخانی و بایرامی و دهقان و این‌ها کم داریم. نویسنده‌های خوب کم‌تر از پیش از انقلاب هستند.

 همین دوستانی که توی نشر چشمه می‌نویسند، خیلی کارهای‌شان بهتر از بچه‌های حوزه هنری است. نوشته‌های بچه‌های انقلابی، هم کمیت کم‌تری دارد، هم کیفیت پایین‌تری. درحالی‌که شاعر خوب زیاد داریم. البته ما توی شعر یک پیشینه درخشانی داریم که در نویسنده‌گی نداریم.

نویسنده‌گی نیاز به تجربه دارد

چرا کتاب‌ها نمی‌فروشند؟

نویسنده‌گی نیاز به تجربه دارد. نیاز به ماجراجویی دارد. با توی آپارتمان و اتاق و سازمان نشستن کار خوب درنمی‌آید، اما ما تبلیغات‌مان هم توی حوزه کتاب کم است. ما آگهی بازرگانی کتاب نداریم. متأسفانه کتاب هم‌چنان یک موضوع لوکس محسوب می‌شود، درحالیکه باید مثل کالای روزمره مثل نان خریدن باشد. این به شدت جای نگرانی دارد. می‌شود گفت که در متوسط جامعه کتاب‌نخوانی آدم را سطحی می‌کند و می‌برد سمت تفکر برنامه‌های 7 صبح.

به نظرت بین کتاب ‌نخواندن، مخصوصا رمان و داستان، با تلویزیون دیدن ارتباطی هست؟

تلویزیون دیدن باید کنترل‌شده باشد

در آمریکا 57 درصد کتاب‌هایی که منتشر می‌شود درباره داستان است. این نشان می‌دهد که رمان صنعت شده است و مردم هم می‌خوانند. اما من مطمئن هستم توی کشور ما این خیلی کم است. البته این وسط تلویزیون دیدن هم نقش دارد. به نظر من بهتر است آدم توی خانه‌اش تلویزیون نداشته باشد. ویدیو پروژکتور داشته باشد با تی وی کارت و لپ‌تاپ. بعد تی وی کارتش هم هیچ‌وقت به لپ‌تاپش وصل نباشد. یعنی تا بخواهد تلویزیون را راه بیندازد هفت، هشت دقیقه‌ای زمان ببرد. این‌طوری خیلی بهتر است تا اینکه هر وقت اراده کردی دکمه را فشار بدهی و تلویزیون روشن بشود. این مقداری خطرناک است. تلویزیون دیدن باید کنترل‌شده باشد. ضمن اینکه تلویزیون یک وسیله اضافی توی خانه است. آدم واقعا جایگاهش را توی خانه نمی‌فهمد.

توزیع کتابت چطور بود؟

من درمورد توزیع کتاب خودم یک مقدار سستی کردم. مثلا باید می‌رفتم با پخش‌کننده‌هایش صحبت می‌کردم. کاش من شماره تلفنم را توی کتاب می‌نوشتم. پشیمانم. اینکه مثلا هرکسی کتاب را خواند، نظرش را بفرستد، یا ایمیل کند. اینکه من نسبت به دیده‌شدن کارم حساس نبوده‌ام، یعنی کارم را قبول ندارم!

نظرت را درباره این نویسنده‌هایی که می‌گویم توی چند جمله بگو.

جلال آل احمد: قله نویسنده‌گی است.

رضا امیرخانی: بهترین نویسنده ایرانی بعد از جلال.

نادر ابراهیمی: کتاب‌هایش را که می‌خوانید، قشنگ می‌فهمید که این آدم دارد دوست‌داشتنی زندگی می‌کند. به شدت راستگو و صادق است توی کتاب‌هایش و این نعمت بزرگی است.

ابراهیم گلستان: آدم فوق‌العاده‌ اصیلی است. به هیچ جای جهان وابسته نیست. این اصالت طرف را می‌رساند. خوب یا بدش را خدا باید بگوید. نگاه ویژه‌ای دارد که نگاه دسته‌ای و گروهی دیکته‌شده از جاهای دیگر هم نیست. نگاه خودش است. درحالیکه خیلی از نویسنده‌های انقلابی، غیرانقلابی و ضدانقلابی این‌طور نیستند.

محمود دولت‌آبادی: یک آدم فوق‌العاده مستعد در نویسنده‌گی. قلم توی دستش مثل موم می‌ماند. خیلی خوب می‌تواند با قلم کار کند. باوجود اینکه خیلی زیاد حرف می‌زند، نویسنده قدرت‌مندی است.

سیدمهدی شجاعی: یک نسل از نویسنده‌ها را بی‌آنکه بخواهد تربیت کرده است. سیدمهدی شجاعی از معدود نویسنده‌هایی است که نوشته‌هایش هم موضوع دینی دارد، هم فضای دینی. سیدمهدی کسی است که توانسته تا حد زیادی این کار را انجام بدهد. سید مهدی شجاعی خطی را توی نویسنده‌گی شروع کرد که این جسارت را در بعدی‌ها بوجود آورد که می‌شود. هم‌چنان هم قدرتش را حفظ کرده و این نشان می‌دهد که آدم عمیقی است و هنوز مطلب دارد برای گفتن.

مصطفی مستور: مستور همان نویسنده‌ای است که شما وقتی کارش را می‌خوانید ممکن است فکر کنید با یک اثر بسیار ساده روبرو هستید، درحالیکه کارهایش خیلی پیچیدگی دارد و خیلی برایشان زحمت کشیده است. مستور نویسنده خیلی خوبی است.

صادق هدایت: در بکارگیری موضوع توی رمان شاید هیچکس قدرتش را نداشته باشد. مثلا موضوع پوچ‌گرایی یا به هیچ‌گرفتن جهان و ترسیم کردن یک فضای تاریک و ناپیدا از جهان. این آدم چنین اعتقادی دارد و با این اعتقادش دارد کار می‌نویسد. شاید هیچکس نتوانسته مثل او آن‌قدر قوی اعتقادش را با کارش یکی کند. بهترین نشانش هم اینکه آخرش خودکشی کرد. یعنی به‌قدری این  اتفاق توی زندگی این آدم عمیق و واقعی بود که آخرش خودش را کشت. برای ما شاید این خوشایند نباشد، ولی مسأله‌ای که برای هر نویسنده‌ای جدی است این است که هدایت آدمی است که موضوع کاملا توی وجودش ته‌نشین‌شده بود.

سیمین دانشور: من معتقدم «سیمین دانشور» در مقایسه با «جلال آل احمد» نویسنده خوبی نیست. نشانش هم اینکه نتوانست بعد از جلال کتابی به خوبی «سووشون» بنویسد. البته سیمین بهترین نویسنده زن ایرانی است که یک روز نویسنده‌های دیگر جایش را خواهند گرفت. این را مطمئنم.

تو هم مثل بعضی نویسنده‌ها برای خودت تاپ‌تن داری؟

من هر تاپ‌تنی الان بگویم قطعا اشتباه خواهد بود. برای اینکه بعضی‌هایش را احتمالا فراموش کرده‌ام. اما «خداحافظ گاری کوپر» حتما هست. «بارون درخت‌نشین» کالوینو هست. کار معروف سالینجر «ناتور دشت» هست. کار معروف مارکز «صدسال تنهایی» هست.

چرا از آثار کلاسیک چیزی نمی‌گویی؟

من احتمالا تنها نویسنده‌ای هستم که کتاب می‌نویسد، اما آثار کلایسک را کامل نخوانده. سخت است و هرچه هم می‌گذرد خواندنشان سخت‌تر می‌شود. «جنگ و صلح» را بیشترش را خوانده‌ام. «گتسبی بزرگ.» «پیرمرد و دریا.» این‌ها را هم خوانده‌ام و می‌تواند توی آن تاپ‌تن باشد که من فراموش کرده‌ام!

کار جدید چیزی نوشته‌ای؟

دارم یک کار جدید می‌نویسم در فضای مازندارن قدیم. احتمالا با یک تم شخصیت انقلابی که در این فضا زیست می‌کند. فعلا این‌جوری دارم می‌نویسم. وسط کار هستم. نمی‌دانم چی از آب درمی‌آید.

پس‌نوشت:

تا آخر هفته‌ی بعد.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۱۴
میثم امیری
سه شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۳۸ ق.ظ

عکس کناری- مادربزرگ

یک چیزی توی این قصّه‌های قدیمی‌ هست که اصیلش می‌کند. آن هم این مادربزرگ‌، پدربزرگ‌ها هستند. همین که پای مادربزرگی وسط کشیده شود که دارد سماورش را چاق می‌کند و قوری را زیر شیر سماور می‌گیرد و هنوز نیمه نشده، از روی احتیاط پیری پرتش می‌کند روی تاج سماور و خودش را کنار می‌کشد و از دور سوی سماور را بالا و پایین می‌کند، یعنی قصّه، اصیل به معنای دهاتی کلمه شده است. توی دهات آدم‌ها سماوری‌اند. نه مثل حالا که سماور شده گازی و دیگر چیزی به اسم نفت و ریختن نفت توی پایه‌شان بی‌معناست. آن قدیم‌ترها را می‌گویم که سماور با نفت و سوختش معنا داشت و خودش یک قلق کارشناسی بود آبی کردن سوی سماور که معمولا دخترهای تازه بالغ چیزی ازش نمی‌دانستند و سماوری را روی سر سو می‌گذاشتند و هی غر می‌زدند که چرا جوش نمی‌آید. روشن است چرا جوش نمی‌آید. با آن تنظیمی که تو کرده‌ای خواهر من، این تا فردا هم جوش نمی‌آید.

و همین ورافتادن‌هاست که لوکس‌ها را می‌سازد. به منزله‌ی چنگ زدن به چیزی که نیست. به همین عکسی که من تازه گذاشته‌ام کنار وبلاگ نگاه کنید. هیچ چیز تزیینی و لوکس نیست توی خانه‌ی مادربزرگم. سماورِ نفتی! که لازم‌ترین عضو یک خانه‌ی روستایی‌ست. قوری چینی که سالم است. مادربزرگم-خدا رحمتش کند- تخصص داشت توی نگه داشتن قوری و نمی‌شکاند هیچ کدامش را که بعد بخواهد بند بیاندازد بهش. پارچ استیل که از کنار تاج سماور پیداست. چای‌جا که جای چای خشک است. قندجا که جای قندها کلّه است که مادربزرگم ریزشان می‌کرد. سبد دستمال‌ها و قرص‌ها که آن گوشه است. کاسه‌ی برنجی که تویش چای اضافه را می‌ریخت و تفاله و هر چیز آبکی دیگری را. بخاری گازی که یک سال هم نیست توی این عکس از نصبش می‌گذرد. بساط نهار که روی بخاری‌ست. جا نانی که کنار بخاری‌ست و رویش پارچه‌ی تترونی کشیده شده. من و مادربزرگم که از خیر نعلبکی نمی‌گذرد؛ حتّی وقت عکس گرفتن. چند سال است شما توی نعلبکی چای نخوردید؟ و چیزهای دیگر؛ مانند کنترل پنکه سقفی.

آنی که این عکس را اصیل کرده، همانی‌ست که زیاد شنیده‌اید از قصّه‌ی خانه‌ی مادبزرگ‌ها. آن هم نوری‌ست که تند و شادان از توی پنجره می‌تابد توی خانه. عینِ این عکس.

پس‌نوشت:

دقیقا یک هفته‌ی دیگر خواهم نوشت.


۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۳۸
میثم امیری
شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۵۳ ق.ظ

وحیدِ نظام یا نظامِ وحید

من هم اوّل بار دیدم خواستم انتقاد کنم از حاج آقای شهاب و چند تا نکته را به ایشان تذکّر بدهم. خیلی رو و صریح و صمیمی و لری. ولی بعد گفتم بی‌خیال. ننویسم این اعتقاد را. حاج آقا مسئول است و مقام مسئول به طور فابریک مظلوم است. جدا از حاج آقا که شاید در جای سختی‌ست و مظلومیّتی مضاعف دارد. ضمن این که نمی‌خواستم در شرایط فعلی بنا به «چیزهایی» از حاج آقا انتقاد کنم. و بدتر از همه‌شان این که نمی‌خواستم وبلاگ را از موقعیّت شخصی‌نویسی بیرون بیاورم.

دیده‌ام فردین آرش در وبش به حاج آقا متلک انداخته و یک بحث مهم را زده به دیوار.

نه این که حرفِ حاج آقا درست است یا نه! که ممکن است مراد حاج آقا از انتقاد فرق داشته باشد با مراد فردین و صد بحث گربه‌روی دیگر که این وسط باز می‌شود و دهان فردین را می‌بندد. فردین از قول حاج آقا نوشته: « به هیچ‌کدام از مراجع توهین و انتقاد نکنید. حتی با دلیل! وهن و نقد و انتقاد را نسبت به مراجع برای خود حرام کنید. ایشان گفته‌اند برای حفظ حیات شیعه راهی جز این وجود ندارد!» البته من این گفته‌ی حاجی را در کامنت‌ها نیافتم. ولی به نظرم آن نکته‌ی مهم‌تر پرسش‌هایی‌ست که باید با کمال احترام گفته شود. فردین بحث را با اینرسی سکونِ بالایی بسته! باید کمی بحث را باز می‌کرد و درباره‌اش حرف می‌زد. فردین نوشته: «یعنی چه این حرف؟ ایشان یا انتقاد را به معنی توهین گرفته‌اند که اشتباه است. یا دارند هاله‌ای از تقدس دور مراجع و علما می‌کشند که باز اشتباه است. کی حتی انبیا این‌طور بودند؟ هر انسان غیرمعصومی مستعد خطا است، پس قابل نقد است. یعنی چه که نقد نکنید آقای مرادی؟» که به نظرم به بدترین شکل ممکن حرفش را زده. حرف را باز نکرده! بی‌آن‌که با روحیّات شهاب آشنا باشد چند تا متلک انداخته و رد شده! همه‌ی این‌ها من را مجاب کرد که کمی درباره‌ی بحث انتقاد به علما حرف بزنم. و بانی اصلی حرف زدنم فردین است که گفت حرفم را بزنم. من بهش پیشنهاد کرده‌ام این حرف‌ها را او بزند که نپذیرفت و من را شیر یا شاید هم خر کرد که حرفم را راحت بزنم. و هم روحیّه‌ای در خودم هست که می‌خواهد نشان بدهد ترسو نیستم و سربداران تن به ذلّت ندهند.

اصل بحث از تصویر آقای وحید خراسانی در صفحه‌ی اینستاگرمِ آقای شهاب مرادی شروع شده.

حاج آقا زیر عکس آقای وحید نوشته: «سلام اجتماعات فاطمی سطح شهرها، بیش از هر کس، مرا به یاد این مرد بزرگ و دلدادگی و غیرتش می اندازد! حفظه الله تعالی این عکس را با گوشی گرفتم و همان موقع یعنی اردیبهشت١٣٨٦ در سایت منتشر کردم اما نکات مهم و موثری را که بیان فرمودند را نه اما آن ملاقاتی که محضرشان رسیدم و در سطح وسیعی خبری شد مربوط به فروردین١٣٩١ بود ... که ایشان فرمودند: حفظ این نظام از اوجب واجبات است نه برای امروز که ما هستیم برای همیشه تا این پرچم را به دست صاحبش برسانیم.»

امّا پرسش‌های من:

1. آیّا راه انداختن اجتماعات فاطمی و عاشورای فاطمی کار درستی‌ست؟ آیا به پا کردن گردهمایی‌هایی به نام عاشورای فاطمی صحیح است یا نه؟ به نظر پرسش‌های ساده‌ای می‌رسد... ولی آقای قاسمیان روی منبر شریف از قول رهبری نقل کرده‌اند که ایشان با به راه افتادن این دسته‌جات و عاشورای فاطمی مخالف هستند. حتّی آقای قاسمیان تراکم‌ دهه‌ها مانند فاطمیه اوّل و فاطمیّه‌ی دوّم و دهه‌ی صادقیه و... را زمینه‌های مناسبی برای هتک حرمت دین دانسته‌اند.

2. عدّه‌ای در حوزه‌ی علمیّه‌ی قم با نظریّه‌ی امام در باب ولایت فقیه مشکل داند. آیّا در این نکته تردیدی هست یا نه؟ خیر تردیدی نیست. آیّا این اشکال دارد؟ نه؛ اشکال ندارد. عدّه‌ای بوده‌اند در حوزه‌ی علمیّه‌ی قم که خواندن فلسفه و عرفان را منع کرده‌اند و معتقد بودند که آب‌نوش‌گاهِ سیّد مصطفی را باید آب کشید. این هم مشکلی ندارد از نظر من. عدّه‌ای نظرشان این است. عدّه‌ای در حوزه‌ی علمیّه‌ی قم هستند که کشته‌شدگان ایران در نبرد هشت ساله با عراق را شهید نمی‌دانسنند و می‌گفتند این‌ کسانی که در این جنگ کشته شده‌اند باید غسل شوند. این‌هم که درست است و قابل کتمان نیست. عدّه‌ای در حوزه‌ی علمیّه‌ی قم بوده و هستند که با انقلاب اسلامی زاویه‌ی جدّی دارند. آن‌ها آن‌قدرها هم کم‌تعداد نیستند، به جوری که کلاس تفسیر امام در تلویزیون را قطع کرده بودند در سال‌های ابتدای انقلاب. این هم از نظر من مشکلی نیست. خودِ جمهوری اسلامی به ما گفته است عدّه‌ای از علما می‌خواستند علیه امام کودتا کنند. خود امام به یک بنده خدایی از همین علما و مراجع تقلید گفته که شما در قعر جهنّم هستید. آیّا این‌ها بوده یا تنها ساخته و پرداخته‌ی ذهنِ من است؟ آیا همه‌ی آخوندهای حوزه‌ی علمیّه و همه‌ی علما امروز رهبر را تأیید می‌کنند؟ نه تنها تأیید، آیّا ایشان را در جرگه‌ی مجتهدان به حساب می‌آورند؟ نه مجتهدان مطلق، آیّا این‌ها رهبر را در جرگه‌ی مجتهدان متجزّی هم به حساب می‌آورند؟ (چرا نباید به این پرسش‌ها پاسخ داده شود؟ چرا نباید جریان‌های مختلف حوزه‌ی علمیّه جریان‌شناسی شود؟ چرا ما نباید بدانیم که بزرگوارانی که می‌گفتند کشته شدگان جنگ ایران با عراق شهید نیستند چه کسانی هستند؟ چرا نباید بدانیم چه کسانی و به چه دلیل نظر امام در باب ولایت فقیه را قبول ندارند و چرا؟ چرا نباید درباره‌ی اینان کار پژوهانه‌ای صورت بگیرد؟ چرا منِ میثم امیری نباید بدانم که بالاخره این حوزوی‌های ما در باب سیاست و اجتماع چه نظری دارند؟ چرا نباید گردش اطّلاعات در باب حوزه ناشفّاف باشد؟! چرا من نباید بدانم این جمله‌ی «حاج آقا معتقدند در انتخابات تقلّب شده» تا چه حد راست است؟ آن هم حاج آقایی که روی سرش قسم می‌خوانند. چرا من حق ندارم از تقریرهای متفاوتی که آقایان علما در باب اجتهاد رهبر در سال 68 نگاشته‌اند با خبر شوم؟ مگر نه این است که مرجع شماره‌ی یک مرجع شماره‌ی دو را در مواردی حتّی مسلمان هم نمی‌داند! چرا هر دوی این‌ها باید در نظر من دو قبّه‌ی نور باشند و من هر دو را روی چشمم بگذارم و از هیچ‌کدام‌شان انتقاد نکنم و به هر دو به یک اندازه احترام بگذارم؟ اعوان و انصار مرجع تقلیدی آمده‌اند و علنا بیان کرده‌اند که آقای بهجت زندیق و کافر است و همان‌ها آرزو کرده‌اند مرجع دیگری هم با شمر و یزید محشور شود! اگر خرده عقلی برای من قائل شوید به من حق می‌دهید که فکر کنم یا یکی از این دو باطلند یا هر دوی‌شان باطلند. چرا که نمی‌شود کسی کسی را به تهِ جهنّم حواله دهد و هم آن فرد و هم آن فردِ مخالف هر دو محق باشند! نمی‌شود کسی کسی را به آمریکا و انگلیس متّصل بداند و بعد هر دوی‌شان یک پارچه طلا باشند! این‌ها پرسش‌های پیچیده‌ای نیست! ولی در روزگار ما پاسخ‌ها سرراستی ندارد و در پستوی نوعی رازگویی دینی و مصلحت‌سنجی معنوی و فریب‌های مذهبی در هم تنیده می‌شود و حقیقت را می‌سترد.)

3. امّا از زبان مراجع زیاد شنیده شده که حفظ نظام از اوجب واجبات است. (بگذریم که حاج آقا نوشته‌اند « حفظ این نظام...» که بنده در جست‌وجوهایم واژه‌ی «این» را بین حفظ و نظام ندیده‌ام از قول آقای وحید.) گروهی این را به نفع جمهوری اسلامی گرفته‌اند که نگاه کنید همه‌ی علما یا لااقل آن مهم‌شان چقدر عشق نظامند. جدا از این که آقای وحید بعدا این جمله را تصحیح کرد در درس خارجش، ولی کلّا و بالعموم -به قول آرش سالاری- «حفظ نظام» در نظر بسیاری از آقایان، با «حفظِ نظام» مرحوم آقای خمینی تنها مشترک لفظی‌ست. به این تکّه از مکاسب به همراه توضیح پرتال پژوهشکده باقرالعلوم -که یکی از آشیانه‌های علمی مورد اعتماد نظام در قم است- دقّت کنید.

«یکی از مواردی که به وجوب حفظ نظام استناد شده است بحث از جواز اخذ اجرت بر واجبات است. عموم فقهاء معتقدند که اشتغال به برخی از شغل­ها و حرفه­ها که نظام معیشتی مردم بر آن استوار است واجب کفایی است، به این دلیل که اگر به آنها پرداخته نشود در زندگی مردم اخلال ایجاد می‌شود. شیخ انصاری در این باره می‌فرماید: «الصناعات التی یتوقف النظام علیها تجب کفایة لوجوب اقامة النظام». شغل­هایی که نظام [زندگی مردم] بر آن متوقف است واجب کفایی است زیرا اقامه نظام اجتماعی لازم است». این دسته از واجبات را "واجبات نظامیه" گفته­اند به این دلیل که نظام و سامان گرفتن زندگی اجتماعی متوقف بر آنهاست و چون اسلام می‏خواهد که زندگی اجتماعی مردم، نظام و سامان داشته باشد آن افعال را بر مردم واجب کفایی کرده است.»

درباره‌ی همین قاعده‌ی فقهی در ادامه می‌آید:

«اگر بین حفظ نظام و سایر احکام شخصی یا اجتماعی تزاحم واقع شود، حفظ نظام مقدم بر آنهاست؛ زیرا حفظ نظام از واجباتی است که شارع مقدس به هیچ وجه راضی به ترک آن نیست. از این‏رو حاکم جامعه اسلامی موظف است در مقام تزاحم حفظ نظام معیشتی مردم با سایر احکام، حفظ نظام را مقدم بدارد. لازم به ذکر است که حفظ نظام معیشتی جامعه از حفظ اسلام، حفظ سرزمین و حفظ حکومت کاملاً جداست و هیچ تلازمی بین آنها وجود ندارد، زیرا قابل تصور است که معیشت و زندگی مردم در تحت حکومت غیر اسلامی و جائر نیز سامان گیرد.»

 به نظر می‌رسد حفظ نظام در جنگل‌های آمازون هم از اوجب واجبات باشد.

و من همین سه پهلو نگاه به ذهنم رسید -فی‌الجمله- از متن آقای شهاب مرادیِ عزیز.
پس‌نوشت:
تا آخر هفته نخواهم نوشت. (این مطلب هم اضطراری‌ست. خبری از به روز شدن هنرنامه و کتاب‌خانه نیست طبعا.)


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۵۳
میثم امیری
پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۷:۵۳ ب.ظ

کوشکی

من زیاد آدم دعوت کرده‌ام.

آقای شهاب مرادی که توی ماشین تو راه بابلسر مراماً دعوتم را قبول کرد و آمد ساری و یکی از علما پشت سر هم به ایشان می‌گفت حاج آقای شهاب. انگار که شهاب اسمش باشد. ولی فقط حاج آقا نبود. حسن عبّاسی را سال 86 رفتیم خانه‌ی اجاره‌ایش توی شمال تهران و برش داشتیم آوردیم دانشگاه تا دکتر خسرو باقری را که آوردیم دانشگاه دو سه سال پیش. سخنرانی کرد. و با پیکان جوانانی که فقط سرِ سرِ راننده معلوم بود فرستادیمش سمت تهران. آن قدر ضایع که هنوز هم خجالت می‌کشم بروم سراغ آقای دکتر باقری. تا دکتر فیّاض که آن قدر زنگ زدیم و بهش یادآوری کردیم، ناراحت شد از میزانِ اصرار ما بر فراموش‌کار بودنش. تا دکتر بنیانیان که خیلی ساده و بی‌غل و غش می‌پذیرند حضورها را تا خیلی‌های دیگر. تا رضا امیرخانی که خاکی‌ست به شدّت و آخرش هم نشد که پذیرایش باشیم! بیش‌تر البته از جنابِ ایشان! تا میثم مطیعی که نپذیرفت گفت‌وگو را تا مهدی یزدانی خرّمِ مهرنامه که مراماً قبول کرد تا سین که خودش تهِ مرام قبول کردن کارهاست بر خلاف ظاهر و فرم و تکنیک‌های مشتری‌پرانش، تا مصطفی ملکیان که شماره تماس خانه‌شان را می‌دهد تا روزها از ساعت یک تا دو بعد از ظهر به‌شان زنگ بزنی تا صالح نجفی که مردِ پایه‌ای‌ست تا... این فهرست همین طور از چپ و راست و مسلمان و انقلابی و سکولار پر می‌شود. و چنین است داغی که ما بر دلِ دکتر اکبر جبّاری گذاشتیم، بنده خدا پول کافه‌ی ما را حساب کرد. چند ده برابر پول کرایه‌ی تاکسی که رضا امیرخانی داد برای کتاب‌خانه‌ای تو شهر ری تا ایستگاه جوانمرد! تا سید میرفتّاح که کافه‌دار نخلستان بهش شکر نداد برای قهوه! تا فریدون عموزاده خلیلیِ چلچراغ که اطمینان نداشت بهم و به ریش‌هام که ریش نیست خداوکیلی! تا مهدی قزلی که ضربه‌ای که تا به حال از مهمان کردن من در ناهارها خورد، از مالیات و کسورات شهرداری نخورد! تا... فرقی نمی‌کند. دو سر این جماعت باحالند. تو می‌خواهی بگویی علیرضا پناهیان باحال‌تر است یا مصطفی ملکیان؟ من نمی‌دانم. پناهیان گیر داده بود که توضیح بدهد داستان را به من و من گیر بدهم بهش که حاج آقا بروید منبر بعدی‌تان دیر می‌شود. تا ابراهیم فیّاض که مثل اُشتر سرم را انداختم پایین رفتم توی کلاسش و یک کلمه نگفت که تو کی هستی و از کجا آمده‌ای تا الهه کولایی که جواب سلام را توی پیاده‌روی 16 آذر طوری داد که انگار هزار است می‌شناسدم. تا دکتر جوادی یگانه که بنده‌ی خدا پذیرشش یک است تا... البته جاهای کمی هم مغبون بوده‌ام که مقصّر خودم بوده‌ام. ولی این آدم‌ها این طورند. تا سعید حدادیان که رو کرد به دختره که «نیمایی‌اش کن بینم!» اشاره به شعری که او دوست داشت نیمایی شود. نمی‌دانم چرا! و نمی‌دانم چرا من را راه داد هم به آن کلاس. بس که با حال است.

امّا آسِ این جماعت دکتر کوشکی‌ست.  نه به این خاطر که آس‌شان واقعاً دکتر کوشکی باشد. چون تازه است و تر و تازه از گفت‌وگوی باهاش آمده‌ام، این طور می‌گویم. انگار که از یک تجربه‌ی ناب بیایم. انگار که همین الان زیر آبشار نیاگار، غسل ارتماسی کرده‌ام و زده‌ام بیرون و گازیدم توی جادّه‌ با سرعت 300 تا و میثم مطیعی زده زیر صداش که «در میدان می‌مانم، تا نفس آخرم، راهیِ راهِ حسین...» با ریتم آمریکا آمریکای اسفندیار قره‌باغی. این طورم الان. بیش‌تر از این که کوشکی دقیق است برای برنامه چیدن و به تک زنگت پاسخ می‌دهد و دوباره بهت زنگ می‌زند و این طور آدمی‌ست. می‌پرسد که پای پول در میان هست یا نه. که اگر نباشد، لله می‌پذیرد که اگر هم باشد باز هم می‌پذیرد! تنها می‌خواهد بداند. تا مخاطبش چه باشد. تا طول مدّت حرف‌زدنش چقدر باشد. تا موضوع چه باشد. تا مسئول این ترتیب‌دادن‌ها که باشد تا شماره تماسش که باشد تا تو که باشی. تا بداند که باشد و برای که قرار است حرف بزند. این طور است دکتر کوشکی. چنان که ممکن است چنین باشد فرهاد جعفری که هست که حتما امیر قادری هم چنین است. تا مسعود دیّانی که همین عصری این طور بود.

پس‌نوشت.

 این لینک‌هایی که چسبانده‌ام به اسامی یک مرگ‌شان هست. نمی‌دانم چه.

تا آخر هفته‌ی بعد.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۵۳
میثم امیری
يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۲۹ ق.ظ

زندگی عشایری

مهدی اسمش را گذاشت زندگی عشایری! اسم خوبی‌ست. یک چیزی هست به همین اسم زندگی عشایری در خونم! نمی‌دانم از کی ایجاد شده و چطور ایجاد شده! تا کی ادامه پیدا می‌کند. حتما می‌پرسی زندگی عشایری چیست!
ما توی آغل گوسفندان‌مان لامپ داریم. خوب که چی؟ همه دارند. این لامپه نشانه‌ی زندگی عشایری نیست، نحوه‌ی روشن‌شدنش زندگی عشایری‌ست. سال 73 یا 74 وحید سیم‌ها را کشاند تا توی دست‌شویی و آغل‌مان. تا پیش از آن نه دست‌شویی ما برق داشت و نه آغل گوسفندان‌مان! این خودش یک نشانه از زندگی عشایری. ولی بدتر ماجرا، همین سیم‌کشی‌ست. سیمی که وحید کشید توی آغل گوسفندان یک‌سره است. کلید آن‌و‌آف ندارد. یعنی شما باید کلید راه‌روی دست‌شویی را بزنی، بعد توی تاریکی بروی توی آغل گوسفندان، سرپیچ لامپ را سفت کنی تا روشن شود. چه عیب داشت یک کلید می‌گذاشت آن‌جا؟ عیب نداشت، این چیزهایی‌ست از زندگی عشایری که به ما به ارث رسیده. انگار که همین فردا می‌خواهم کاسه کوزه‌مان را جمع کنیم و برویم از آن‌جایی که هستیم. و کسی که می‌خواهد کاسه کوزه‌ها را جمع کند، کلیدهای برق اضافی‌ترین چیز است برایش. یعنی فرصت این ریزه‌کاری‌ها و کلید را باز کردن و این‌ها را ندارد. باید به سرعت سیم را جمع کنی و آغل گوسفندان را با همین سیم‌ها انتقال بدهی به قشلاق! این اتّفاق در ما نمی‌افتد. ما دهاتی هستیم و یک‌جانشین. نزدیک 40 سال است شاید. نه عشایر. ولی می‌بیند که عادتی کاملا عشایری در ما زنده است. نگاه می‌کنم می‌بینم خودم هم این طورم. توی این تهران های‌تِک زندگی می‌کنم، ولی هیچ پایداری توی وسایلم نیست! شما هم بگردی یک چیزهایی پیدا می‌کنی از این خلق‌وخوی عشایری!
پس‌نوشت:
مهمانِ جدید پیوندها هم آیدا مرادی آهنی‌ست. قلمِ داستانیش محشر است؛ لحن فضای مجازی‌ایش هم هی... صمیمی‌‎ست. نه متافخر و نه دور از خلقت و نه دور از آدم.
تا آخر هفته‌!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۲۹
میثم امیری